1 روز و شب از غم عشق تو در اندیشه درم گرنه از صبر از هجر تو به هر لحظه درم
2 اشک همچون در و رخساره چون زر دارم غیر ازین هست و مرا نیست دگر وجه درم
3 گرچه در خانه دلگیر فراقم ناگاه در حریم حرم وصل کشانید درم
4 مرض عشق تو را صبر دوا میسازم نو جفا میکنی و من به وفای تو درم
1 گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
2 آبی که از سفال سگانش رود به حلق به زآن شراب لعل که از جام زر خورم
3 ریزم به باده خون جگر گره برم به کار بی روی بار باده به خون جگر خورم
4 آید خوشم چو باد که بر فرگی زند مشتی که از رقیب نو بر چشم تر خورم
1 زیر لب قند مکرر سخنت را گفتم گر ترا هیچ نگفتم دهنت را گفتم
2 گرچه گفتم به شبیخون در دلها شکنی آن سخن زلف شکن در شکست را گفتم
3 از سخن های لطیفم ز تری آب چکد هر سخن کز دل صافی بدنت را گفتم
4 ذقت دیدم و گفتم که تو سیبی و بهی هرچه آمد به دهانم ذقت را گفتم
1 گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
2 تلخ گردد کام عیش من چو دندان طمع از لب شیرین چو حلوای نباشه بر کنم
3 پیش چشم من مقابل جز خیال روی دوست هر که زد خیمه همه میخ و طنابش بر کنم
4 سرو را پیش قد او باغبان گر بر نکند و من روم با چشم گریان تا به آبش بر کنم
1 شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم همنی دار که خود را بر بار اندازم
2 من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم
3 پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک هرگز از پرده برون می نفتادی رازم
4 اگر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم
1 ترا چون چشم خود دیگر به مردم دید نتوانم دو چشم دیگری خواهم که از غیرت بپوشانم
2 زرشک از دیده خون ریزد گرم در دل فرود آئی ز دل فریاد برخیزد گرت بر دیده بنشانم
3 چو از رخ زلف ببریدی گستی رشته عمرم چو بر لب خال بنهادی نهادی داغ بر جانم
4 به طاق ابروان خوانم ترا پیوسته پیش خود با این آیت رحمت به محرابت چو می خوانم
1 قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
2 من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
3 نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
4 به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
1 روز نشاطست و عیش باده بیارید و جام زآنکه به جان آمدم در غم ناموس و نام
2 هست مرا آرزو یک دو مراد از جهان صحبت یاران خوش صحت و شرب مدام
3 ور نبود هیچ ازین دولت حسن تو باد عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
4 ذوق درونی و درد لازمه عاشقیست هر که در و این دو نیست عشق برو شد حرام
1 دل نیست بدستم بر دلبر چه فرستم جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
2 غم نیست از بنم که فرستم سر و جانش اندیشه از این است که بر سر چه فرستم
3 از دیده به خاک در او جز گهر اشک نقدی که رسانند روانتر چه فرستم
4 گر دل طلبد مرهم ریشه بسر نیش زآن غمزه بدل جز سر نشتر چه فرستم
1 تا دست به زلف یار بردیم صبر از دل بی قرار بردیم
2 سیم و زر و جان و سر بر آن در هر چار به اختیار بردیم
3 جانها کردیم در سر تیغ سر نیز به پای دار بردیم
4 بردیم به خاک مهر آن روی شمعی به سوی مزار بردیم