1 دل بردی و دین رواست اینها ای جان جهان چهاست اینها
2 بندم ز غمت جدا شد از بند از جور و ستم جداست اینها
3 گفتی دهمت هزار دشنام دشنام مگو دعاست اینها
4 خاک ره و گرد پاش گرد آر ای دیده که توتیاست اینها
1 آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
2 مرغ سپیده دم که خبر داد از توام اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
3 باید که شمع را نرسد باد و آتشی پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
4 بازم بسوخت آتش هجران نو جگر دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
1 از حال دل به دوست نه امکان گفتن است بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
2 از من بگو به مدعی ای یار آشنای من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
3 آن را که دل سوی جم می کشد چو جام بر سر نوشته اند که خونش به گردن است
4 جان نگذرد ز کوی نو کان عندلیب غیب مرغی است کش خطیره قدسی نشیمن است
1 یار بگزید بی وفایی را رفت و ببرید آشنانی را
2 همه غمها جدا جدا بکشم جز غم و غصه جدانی را
3 شنی لله مرا ز روی نکوست من نکو می کنم گدایی را
4 خانه را گر نبات از نو چراغ چکند دیده روشنائی را
1 از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
2 گویی ام رو زین در وسلطان وقت و خویش باش بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
3 چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم با بزرگان خود ستایی خوش نمی آید مرا
4 گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا
1 دل چو رفت از دست گو دلبر بیا گو انیس جان غم پرور بیا
2 بی بر چشمم جهان تاریک شد تا ببینم ای بلند اختر بیا
3 ما چو از یاد رخت در جنتیم سوی ما ای چشمه کوثر بیا
4 بارها می آمدی چون مه ز بام کوری حاسد شبی از در بیا
1 گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
2 خاکی که نعلین نو سود از دیده دارم دوست تر از مایه آری دوست دارند مردم سود را
3 سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را
4 گوش ایاز از ناله بی طاقتان گردد گران بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را
1 دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
2 آرزومند دیار خویشم و باران خویش در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
3 چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من محنت غربت نداند هیچکس از غریب
4 هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
1 آنکه دل در هوس روز وصال است او را خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
2 دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
3 خال لبهاش به خون دل صاحب نظران تشنه از چیست چو در پیش زلال است او را
4 دل بیمار من از دال و الف خالی نیست تا قد چون الف و زلف چو دال است او را
1 گر به جستن باف گشتی یار ما غیر جویانی نبودی کار ما
2 گر شدی دیدار او دیدن به خواب خواب جستی دیده بیدار ما
3 گر به داغش سینه زخمی بافتی یافتی مرهم دل افگار ما
4 کس دوای ما و درد ما نیافت چند می جوید طبیب آزار ما