1 هر کسی در سر ازینگونه هوسها دارند که چوما چشم بقین و دل دانا دارند
2 شیوه اهل صفا هیچ ندانسته هنوز خویشتن را همه صوفی وش و رعنا دارند
3 قول ایشان همه این کاهل یقینیم و شناخت به خدا گر سر مونی خود از ینها دارند
4 محسن نشناخته و درد ندانسته که چیست هوس زیبا دارند
1 دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
2 شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش
3 به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد نماند محتسب وآنها بماند بر سر گورش
4 از حال رفتگان ما مگر با ما دگر ساقی که سازد بادة تلخ تو آب دیده ده شورش
1 دلا نسیم عنایت وزید حاضر باش رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
2 به خفته شب محنت برو خبر برسان بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
3 ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
4 ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست به کام جان تو خواهد چکید حاضر باش
1 ای به زلف از شیروان عبارتر طره از تو تو ازو طرار تر
2 ابرونی داری و چشم و غمزه ای هر یکی از دیگری خونخوار تر
3 تو ازو طرارتر یکدگر خونخوارتر حقه بازی نیست شیرین کارتر نیست
4 در همه شهر از دهان تنگ تو بر من کار ازین دشوارتر
1 آن ترک مست بین که چها می کند دگر هرگز وفا نکرد و جفا می کند دگر
2 چشمش که کافریست چه کافر که عین کفر آهنگ و عزم کشتن ما می کند دگر
3 باد صبا بشوق ز دست خیال او پیراهنی که داشت قبا می کند دگر
4 زنهار ازین زمانه بیدادگر مرا کز بار و شهر خویش جدا می کند دگر
1 دریغ از جورت آمد وز جفا نیز که با من آن نمی داری روا نیز
2 تو دشنامم دهی بهتر که غیری بخواند رحمتم گویده دعا نیز
3 چه صیدم من که یکبارم بفتراک نمی بندی نمی سازی رها نیز
4 هنوز اندر سرم مهر تو باشد اگر از خاک من روید گیا نیز
1 هر که در راه تو اول قدم از خویش برید هم به اول قدم آنجا که می خواست رسید
2 هیچکس بانو نیاویخت که از خود نگریخت میچکس باهنر نپیوست که از خود نبرید
3 به طلب کس خبری هم اثری از تو نیافت بی طلب نیز نشانت به شنید و نه بدید
4 همه با ناله و آهند چه هشیار چه مست همه با حسرت و دردند چه پیر و چه مرید
1 کجا کنند به نیغ از تو عاشقان اعراض ز شمع باری پروانه کی برد مقراض
2 بیا که بر تو کم عرض سوز و در نهان که از طبیب نپوشند خستگان امراض
3 به لعل و در نکند نسبت آن لب و دندان که لطف جواهر شناسد از اعراض
4 دل کدام ریاضت بود قوی تر از آن تو مستعد نظر شو کمال و قابل فیض
1 کسی که دل طرف زلف یار میکشدش اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
2 رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
3 کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
4 تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
1 کسی که دوست ندارد ز جان ندارد حظ که جسم دور ز جان از جهان ندارد حظ
2 حظر چو کوثر است به خلد آب خضر در ظلمات رواست گر لب ما زان دهان ندارد حظ
3 چه رنگ از رخ خوبان رقیب را جز جنگ که باغبان ز گل و گلستان ندارد حظ
4 نکرده زلف به کف زآن ذقن چه بهره برم که تشنه از چَهْ بیریسمان ندارد حظ