گر خود هزار سنگ ملامت به از کمال خجندی غزل 766
1. گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
...
1. گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
...
1. گر دل طلبی از من جان هم به تو در بازم
وره دیده خون افشان آن نیز روان سازم
...
1. گر دهد دستم کز آن عارض نقابش بر کنم
بوسه دو از رخ چون آفتابش بر کنم
...
1. گر کام خود از لبت بگیرم
چون خضر به سالها نمیرم
...
1. گر گذاری که با تو در نگویم
خاک پایت به چشم ها بخریم
...
1. اگر من از عشق آن دو رخ میرم
ای گل روضه دامنت گیرم
...
1. گفت دلدارم که از هجران دلت خون میکنم
گفتم ار خون شد ورا از دیده بیرون میکنم
...
1. گفت بار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وآنگهی دزدیده در ما مینگر گفتم به چشم
...
1. ما از نو سخنور جهانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
...
1. ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
...
1. ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
...
1. ما با غم تو خرم و آسوده خاطربم
زآن لب به کام ما شکری نی و شاکریم
...