حقوق ناز و عتاب حبیب من دانم از کمال خجندی غزل 718
1. حقوق ناز و عتاب حبیب من دانم
تو حق شناس نئی ای رقیب من دانم
1. حقوق ناز و عتاب حبیب من دانم
تو حق شناس نئی ای رقیب من دانم
1. خال ب نسته داغ جانم
دل سوخته اینه و کشته آنم
1. خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم
تو گویی جادوان مست در محراب میدیدم
1. دارم آن سر که سر زلف نگاری گیرم
بر سر کوی دلارام قراری گیرم
1. در دست در درونم درمان آن ندانم
ساقی بیار جامی پ ز زهرو وارهانم
1. درین زحمت که این نوبت من از ریش درون دارم
نه هشتم طاقت رفتن نه امکان سکون دارم
1. دل برفت از دست ما تنها نه دل دلدار هم
سینه از داغ جدانی خسته و انگار هم
1. دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
1. دل گرفت از بتان به رویم
راست گویم دروغ میگویم
1. دل نیست بدستم بر دلبر چه فرستم
جان هست ولی چیز محقر چه فرستم
1. دوش آرزونی شکسته بودم
با زلف کجش نشسته بودم
1. دوش با خود ترانه میگفتم
غزل عاشقانه میگفتم