1 دل چه کند سرو و تماشای باغ تا بتوانم از همه دارم فراغ
2 مجلس ما با تو چه محتاج شمع چون تو نشستی بنشین گو چراغ
3 سوخته جان همه از داغ و درد جان من از حسرت آن درد و داغ
4 زاهد خودبین که همه رنگ و بوست بوی تو بشنید به چندین دماغ
1 از سودای سر زلف چو زنجیر شدم دیوانه من مجنون چه تدبیر
2 مریدی قدر این معنی بداند که روزی کرده باشد خدمت پیر
3 از آن دارم هوای سرو قدت که غیر از راستی زرق است و تزویر
4 بود مأوای پیکان تو جانم اگر بر دل زنی ز آن غمزه صد تیر
1 رفتی ز برم عاقبت ای شوخ جفا کیش از دیده برفتی و نرفتی ز دل ریش
2 در هجر تو چندانکه بدیدیم ز گریه جز اشک ندیدیم که کاری رود از پیش
3 گرمی نگذاری که سر زلف تو گیرم بگذار که چون زلف تو گیریم سر خویش
4 چندان که به گل خاطر بلیل نگرانست دارم به جمالت نگرانی من از آن بیش
1 دل دگر غم دارد از تو جان دگر سینه دیگر خاطر بریان دگر
2 این چه اشک است این مرا باران ز چشم اشک دیگر باشد و باران دگر
3 این چه خندیدن چه شیرینیه لب است لب دگر باشد گل خندان دگر
4 ناصحم گفتا به خوبان دل منه ای خدا عقلش بده با آن دگر
1 چهره ام دیده چه حاصل که به خون کرد نگار که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
2 بار گویند که دارد سر عاشق کشتن خبر عاشقی من برسانید به یار
3 این محال است که ما هر دو ز هم می طلبیم من ز تو مهر و وفا و تو ز من صبر و قرار
4 آن در ساعد منما بیش به صاحب نظران که ربودی دل خلقی ز یمین وز یسار
1 کنار آب و لب جویبار و گوشه باغ خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
2 نواخت ریختها در چمن مغنی آب ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ
3 شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
4 مدار دور گل از می فدح دمی خالی که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ
1 هزار بار فزون ناز او گرم بکشد برم نیاز که یکبار دیگرم بکشد
2 به حسرت نظری زآن در چشم صیادم که باز افکند و چون کبوترم بکشد
3 ستاده ام ب پرخنده در برابر تیغ که همچو شمع رخت در برابرم بکشد
4 چه حاجتم بکفن نکهت عبیر چو دوست به حسرت خط و خال معنبرم بکشد
1 آرزو برده ام که چشم تو باز کشدم که به عشره گاه به ناز
2 ما خریدیم اگر فروشد دوست نیم ناری بصد هزار نیاز
3 گره کشی خوان وصل لب بگشای که نخست از نمک کنند آغاز
4 سر ما زیر پا فکن جان نیز هرچه گفتیم بر زمین انداز باز
1 همه عمر از تو به من بوی وفائی نرسید دل رنجور ز وصلت بشفائی نرسید
2 این همه خون بناحق که در ایام تو رفت هیچکس را به تو چون و چرائی نرسید
3 غم هجران توام جان به لب آورد و هنوز لب امید ببوسیدن پائی نرسید
4 بر درت زآن همه فریاد که کردیم و خروش سگ کوی تو بفریاد گدانی نرسید
1 تو زما وصف آن جمال مپرس لب او بین و از زلال مپرس
2 عقل گفتا به روی او چو نی گفتمش روی بین و حال مپرس
3 گفته ای در سر که رفت سرت چون شد این قصه پایمال مپرس
4 ای دل احوال ضعف خود ز طبیب چون نباشد ترا مجال مپرس