1 نقطه دایره لطف دهان تو بود آیت حسن خط مشک فشان تو بود
2 سر به بیماری باریک کشة آخر کار هر که را آرزوی موی میان تو بود
3 پایه همت درویش و سرافرازی او به هوای قد چون سرو روان نو بود
4 آنچنان داد خطت داد نکوئی کز شوق تا به گلبرگ طری جامه دران تو بود
1 بیاید بر آن دیده بگریست زار که محروم ماند ز دیدار یار
2 نه اشک است آن در یکدانه آه که از گریه باز آیدم در کنار
3 نه آن برگ گل نیز کز نازکی کشم دامنش چون صبا بو گذار
4 بر آن پای داریم سر تا که هست همین است بس دولت پایدار
1 مه نامهربان من وفاداری نمیداند بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
2 چو دادم دل بدست او به پای محنت افکندش چه دانستم من بیدل که دلداری نمی دانند
3 به نزدیک طبیب احوال درد خویش می گفتم ولی او چاره این نوع بیماری نمی داند
4 چه سود از ناله و زاری برین در داد خواهانرا که سلطان حال مسکینان بازاری نمی داند
1 هر گل که ز خاک من بروید عاشق شود آنکه آن ببوید
2 در دامن دوست خواهد آویخت خاری که ز تربتم بروید
3 معشوق شهید عشق خود را با اشک بشوید و بموید
4 تا دیده شود به خاک آن پای عاشق ره وه به دیده پوید
1 دارم اندک روشنائی در بصر بی جمال او ولی فیه النظر
2 چشم مشتاقی براه انتظار خاک شد وز خون دیده خاک تر
3 سرخ گردد هر که از هر سو دوید اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
4 من شکرها خوردم از شکر لبش راست فرمودند تجزیه من شکر
1 بار بیرون نشد ز خانه هنوز هست سرها بر آستانه هنوز
2 آن همانی که سایه گستر ماست بال نگشود از آشیانه هنوز
3 رفته بر آسمان دعای همه حاجت عاشقان روا نه هنوز
4 پرتو روی او جهانی سوخت نزده آتشی زبانه هنوز
1 بار سر میخواهد از من خواهم گردن نهاد پیش او سر چیست باید دیده روشن نهاد
2 بخت من مییافتی سر رشته گم کرده را گر سر زلفش توانستی بدست من نهاد
3 دیده بر نقش دهانش دوختن فرمود دل هر کرا در جان ز مهرش یکسر سوزن نهاد
4 عند گیسو برفشاندی ریخت جانها بر زمین هرچه از نو ریخت بر پا زلف بر دامن نهاد
1 همه کس را نظری از تو تمنا باشد این نوع همه از دیده بینا باشد
2 دوش در خواهش یک بوسه رقیب تو مرا چیزها گفت که دشنام تو حلوا باشد
3 تیر و خنجر فکن از دست و بنازیم بکش چند بر جان و سرم منت اینها باشد
4 خط نشد شسته به آب از ورق عارض تو آن مرکب مگر از درد دل ما باشد
1 یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود که ازین در سر خود گیرد و آواره شود
2 آن جگر گوشه همان شد که من اول گفتم که چو شوید شکر از شیر جگر خواره شود
3 دل بصد جرم گرفتار نباید در حشر چون گرفتار غم بار ستمکاره شود
4 روز وصل از هوس آنکه در آن پا غلطد دیدهها را عجب ار فرصت نظاره شود
1 نشان شیروان دارد سر زلف پریشانش دلیلی روشن است اینکه چراغی زبر دامانش
2 هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش
3 دل ریش ار چه راز خود ز جان در پرده می دارد نباشد بر تو پوشیده جراحتهای پنهانش
4 زفات سرو را خواندم فرو گفنا محالست این تو باری سوسن این معنی چو میدانی فرو خوانش