به زلف و خال تو کردی خون خویش از کمال خجندی غزل 670
1. به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
...
1. به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
...
1. بی تو مرا خواب و خیال وصال
آن همه خوابست به چشم و خیال
...
1. پری به حسن و لطافت نداشت با همه حال
هر آنچه در رخ تست ای مه خجسته جمال
...
1. زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
...
1. مرو مایل به قد تست چه حاجت به دلیل
همه دانند که الجنس الی الجنس یمیل
...
1. عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
...
1. گر چشم شوخ نست به عاشق کشی مثل
در حلقها ز دور و تسلسل فند جدل
...
1. لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال
درد آن حال نداری به همین درة بنال
...
1. مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
...
1. مرا گویند عاشق گرد و بیدل
چه کار آید مرا تحصیل حاصل
...
1. نیست جز درد سری زین دل غمگین حاصل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
...
1. نیست کس را به حسن روی تو قیل
چه توان گفت روشن است دلیل
...