1 هیچ آن دهان شیرین کس را عیان نباشد تو کوزه نباتی زانت دهان نباشد
2 گیرم که سازم از نوه همچون قلم زبانی نام لب تو بردن حد زبان نباشد
3 بر لوح چهره اشکم خطها کشد به سرخی زینسان محرر آنرا خط روان نباشد
4 سوزم به آه سینه جانهای دردمندان تا بر در تو جز من کس جان فشان نباشد
1 گر زلف دراز فکنی از طرف بناگوش بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
2 هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
3 نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
4 چندانکه بگویی نروم از سر کویش گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
1 چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار کراس زهره که بیند طلوع انور یار
2 حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست که اهل زهد ندانند سر این اسرار
3 از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
4 تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
1 می خورد خونم به شوخی شاد و خندان آن پسر شیر مادر می خورد پنداری و مال پدر
2 تا معلم غمزه اش باشد که آموزد ادب جون ز شاگردست بسیاری معلم شوختر
3 بازی طفلان به خاک آمد شوم خاک رهش تا کند بازی کنان بر خاک راه خود گذر
4 چون به نیرش جان دهم سازید مرغی از گلم تا زند بر جای تیر اولم نبر دگر
1 وصل او مانده چرا دولت دنیا طلبید دولتی را که به از دینی و عقبی طلبد
2 دوستداران به جز از دوست خواهید ز دوست که نباشد به ازو هر چه ازو میطلبید
3 می کنید از سر هستی هوس خاک درش از پس خاک شدن جنت اعلی طلبید
4 پیش بالا و لب او خنکیهاست همه سایه و آب که از کوثر و طوبی طلبید
1 بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
2 نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
3 دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
4 گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
1 بار بنشست به مجلس بنشانید چراغ روی او نور تجلیست مخوانید چراغ
2 آفتابیست زه طالع شده همسایه ما نه شب است این که از همسایه ستانید چراغ
3 خانه را روشنی آن چشم و چراغ است امشب بگذارید همه شمع و بمائید چراغ
4 چشم دارید و به به نسبت آن روی کنید نیست تاریک ز پروانه بدانید چراغ
1 آنکه انداخت ز پایم چو سر زلف دراز باربش در دل بیرحم وفائی انداز
2 بازی طفل به خاک است و بنم شاهد طفل ای اجل زودترم بر در او خاک بساز
3 مرغ روحم به تو خود را بنماید پس مرگ تا به تیر افکندم غمزة صیاد تو باز
4 هر درختی که برآید بر کوی بتان میوه او همه شیوه است گل او همه ناز
1 مرا بگفت کسان چون قلم مران از پیش که من از دست تو خواهم گرفت خودسر خویش
2 چو دل حدیث تو گوید ز دیده خون بچکد رود هر آینه خون چون دهن گشاید ریش
3 اگر بریش دلم نیش نیز دره نگرد در آن نظاره به حیرت فرو رود سر نیش
4 بدست غمزه روانتر روانه کن تیری که صبر آن نکند دل که بر کشی از کیش
1 ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس خلوت بساز خالی از زاهد موسوس
2 زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس
3 بار رهست دفتر دستار نیز بر سر ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس
4 تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس