1 هرکه وصلش طلبد ترک سرش باید کرد ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد
2 آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
3 سر کوی نو تحمل نکند درد سری هر که از آنجا گذرد ترک سرش باید کرد
4 گرچه دردم ز طبیب است ولی آخر کار چون رسد کار بجان هم خبرش باید کرد
1 لب میگزد چو چشم گشایم بدیدنش خوشتر ز دیدنست مرا لب گزیدنش
2 لرزان دلمهز بیم جدانیست همچو برگ ر بنگر ز شاخ لرزه به وقت بریدنش
3 چندانکه با قدت صفت سرو می کنند پست است این سخن نتوانم شنیدنش
4 چون صید از کشیدن دام اوفتد به بند دام دل است زلف تو خواهم کشیدنش
1 نیستم دسترسی آنکه ببوسم پایش در برفت وز سر من نرود سودایش
2 عاشق ار سر دل خویش نیارد به زبان خود گواهی دهد از حال درون سیمایش
3 حال بیداری شمع از دل رنجور بپرس که چه آمد به سر از دیده شب پیمایش
4 شد چنان گرم به رخسار خود آن شمع چگل که به پروانه دلان نیست دگر بروایش
1 دلی دارم ز چشمت ناتوانتر وجودی از دهانت بینشانتر
2 چو اشکم در کنار ای در سیراب اگر آنی شپی باری روانتر
3 رقیبت مهربانیها نماید ولی از ما نباشد مهربانتر
4 به مهرت گر بسنجم ذرهای را هنوز آن ذرهام آید گرانتر
1 هزار سرو که در حد اعتدال برآید به قامتت نرسد گر هزار سال برآید
2 شی میان گلستان ز چهره پرده برافکن که به فرو روده و گل به انفعال برآید
3 از سر حسن نو الآ به نقطه نبرد پی خط عذاره تو چندان که گرد خال بر آید
4 اگر چه صبح برویت ز آفتاب زند دم کجا ستاره به خورشید بیژوال برآید
1 کشت چشم تو ام به شیوه و ناز نظری سوی کشتگان انداز
2 خستگان را به پرسشی دریاب بیدلان را به وعدهای بنواز
3 دل بیچاره شد ز هجر تو خون چاره کار او به وصل بساز
4 امشب افکن ز روی خویش نقاب شمع مجلس ز شرم گر بگداز
1 نام به بردم شبی روی توام آمد به یاد ذکر شب کردم دل از مه با سر زلفت فتاد
2 دیده چون نقش صنوبر بست با خود در خیال قدت آمد پیش چشم و در برابر ایستاد
3 گر نمائی با دو دال زلف وفد چون الف هر کجا در عشق مظلومیت باید از تو داد
4 دور باد از دال زلفت دست ما سودانیان تاکسی انگشت بر حرف نو نتواند نهاد
1 خوش نسیمی است بوی صحبت یار خوش نعیمی است وصل بی اغیار
2 وصل جانان خوشست همواره گر نبودی رقیب ناهموار
3 ای گل از بهر خاطر بلبل دامن خود کشید دار ز خار
4 تو خداوند گاری و مخدوم ما همه بندگان خدمتکار
1 نیست از سوز تو جان را نه گریز سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
2 ورنه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتشطبع خاطرم میکشد آن تیغ زهی خاطر تیز
3 گفتههای زلف کجم دار به دست و مگوی ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
4 نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین زحمت خود برای باد از آن که برخیز
1 گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
2 گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس
3 گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ خال و خط بنمود و گفت اینها ازین و آن بپرس
4 گفتمش در پای تو غلطان سرم چون گو چراست گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس