1 شبی کز آتش عشق تو جانم سوختن گیرد چراغ دولتم آنشب ز سر افروختن گیرد
2 چو زلفت بایدش عمر دراز و رشته زآن افزون گر این چاک گریبانها رفیقی دوختن گیرد
3 از شادی بر جهم هر دم چو گندم بر سر تا به گر آن خط دانة دلها چو مور اندوختن گیرد
4 بلب بابد مگس بگرفت شیرینی فروشانرا و لبهای تو در عشوه شکر بفروختن گیرد
1 دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
2 پرتوی ز آینه روی جهان آرایت مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
3 شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
4 تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
1 دل مقیم در آن جان جهان می باشد خاطر آنجاست که آن جان جهان می باشد
2 خوش بود دل نگرانی بچنان دلبندی که بدین کس دل او هم نگران می باشد
3 گر شدم عاشق و میخواره مرا عیب مکن پیر من کاین همه در طبع جوان می باشد
4 هر کجا می گذرم عاشق و رندم خوانند عاشق آری همه جانی به نشان می باشد
1 دل که از درد تو پر شد ناله را چون کم کند مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند
2 از خروش کشتگان گر زحمتی باشد ترا غمزه بیمار را فرمای تا خون کم کند
3 آب چشمم کم نشد چندانکه مژگان بر گرفت کس به پرویزن چگونه آب جیحون کم کند
4 با دو صد گنج و گهر گر کردمت قیمت مرنج مشتری نیز از بهاری در مکنون کم کند
1 سر ما را نرسد اینکه به پای تو رسد گر رسد دیده بروی تو برای تو رسد
2 بر دل و جان چو غم و درد نو سازند نصیب جگر سوخته را داغ جفای تو رسد
3 بعد صد ساله جفا با من از بار جدا گر کند عمر وفا بوی وفای تو رسد
4 زاهد از بیم بلا سر به دعا کرد فرو عاشقان روی به بالا که بلای تو رسد
1 سالها دل در هوایت بر سر هر کو دوید از صبا نشنید هوئی از تو و رنگی ندید
2 بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب یک سر موی من از مهر تو نتواند برید
3 میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک با چنین قلبی سیه نتوان چنان گوهر خرید
4 خاک آن باد فرح بخشم که از کویت وزد صید آن مرغ هماپونم که بر بامت پرید
1 دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
2 رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
3 خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب بردندش همه بر روی و دهانش بستند
4 در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت آب شوریدگیی کرد روانش بستند
1 کسی که درد تو خواهد دلش دوا چه کند ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند
2 اگر نظر نگمارد به عاشق درویش عتابت و کرم خویش پادشا چه کند
3 گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست شب وصال که افتد بدست ما چه کند
4 را چه جرم که خود می رود دل از دستم دلی که خود رود از دست دلربا چه کند
1 دوش چشمم ز فراق تو به خون تر میشد آه من بی مه رویت به فلک بر میشد
2 اشک میآمد و میشست ز پیش نظرم هرچه جز نقش تو در دیده مصور میشد
3 مه به کوی تو شب چارده خود بینه میگشت چو به آیینه روی تو برابر میشد
4 هرکجا زان لب شیرین سخنی میگفتند سخن قند نگفتم که مکرر میشد
1 سرو دیوانه شدست از هوسی بالایش می رود آب که زنجیر نهد بر پایش
2 داشت از آب چو گل آینه در پیش جمال آب شد آبنه از شرم رخ زیبایش
3 پیش من قصة عاشق کشی او مکنید ترسم این بشنوم از دل برود غمهایش
4 گر برند از پی سوداش سر من چو قلم بر نراشم سری از نو بکنم سودایش