نیست از سوز تو جان را نه گریز از کمال خجندی غزل 610
1. نیست از سوز تو جان را نه گریز
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
...
1. نیست از سوز تو جان را نه گریز
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
...
1. بار بیرون نشد ز خانه هنوز
هست سرها بر آستانه هنوز
...
1. از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس
میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس
...
1. تو زما وصف آن جمال مپرس
لب او بین و از زلال مپرس
...
1. خیال خال لبش می کنم به خواب هوس
اگرچه خواب نباید به چشم کس ز مگس
...
1. دارم من از جهان غم باری همین و بس
در سر خیال روی نگاری همین و بس
...
1. دل من طلبکار بار است و بس
ازین دل همینم به کار است و بس
...
1. ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس
خلوت بساز خالی از زاهد موسوس
...
1. گر به مسجد نروم قبله من روی تو بس
بعد ازین گوشه محراب من ابروی تو بس
...
1. گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس
گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
...
1. من و دردت مرا دوا این بس
از توام شربت شفا این پس
...
1. آن غمزه چو از ریش دل آزرد سر نیش
خون گشت به آزردن او جان و دل ریش
...