1 قدح بدور لیت پر ز خون دلی دارد غمش میاد کز اینسان دلی بدست آرد
2 زمینه به جرعه بده آب و نخم عشرت کار که خواجه آن درود از جهان که میکارد
3 میان زاهد و رندان ز باده دریاهاست دوان دوان سوی ما آمدن کجا بارد
4 سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیست ز چهره محتسب ما چو سر که می بارد
1 گل را به دور روی تو کس بو نمیکند بلبل به بوستان سخن او نمیکند
2 تا دیده باز یافت خیال قدت در آب دل جستوجوی سرو لب جو نمیکند
3 شیرینلبی که دید دهان چو قند تو وصف دهان خود سر یک مو نمیکند
4 با عاشقان رقیب دلنازک ترا بد میکند همیشه و نیکو نمیکند
1 دل در طلیت روی به صحرای غم آورد جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
2 ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
3 محروم مران از در خویشم که گدا را امید عطا بر در اهل کرم آورد
4 روزی که بسر وقت من آنی همه گویند شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
1 دی خرامان برهی بار مرا پیش آمد فتنه آورد بمن روی بلا پیش آمد
2 زلف مشکینش اگر داشت به عاشق سر جنگ با من آن روی بعد گونه صفا پیش آمد
3 محتشم وار به هر سو که شد آن مه او را هم ره عاشق درویش گدا پیش آمد
4 تحفة لایق معشوق چو در دست نداشت عاشق زار بزاری و دعا پیش آمد
1 روی تو به جز آینه دیدن که تواند زلف تو به جز شانه کشیدن که تواند
2 قند دهنت شربت خاصی که ز لب سخت دیدن نتوان خاصه چشیدن که تواند
3 چندانکه نوئی آرزوی جان عزیزان با آروزی خویش رسیدن که تواند
4 در زیر لب از بیم رقیب تو بر آن روی ما فاتحه خواندیم دمیدن که تواند
1 اگر درد تو از حبیب باشد درد سرت از طبیب باشد
2 ما را چه غریب شهر خوانی عاشق همه جا غریب باشد
3 أهم مشنو که گل پریشان از ناله عندلیب باشد
4 یارب که بر آن در از گدایان من باشم و با رقیب باشد
1 زلفت که بر سمن گرهی عنبرین زند توقیع حسن بر ورق یاسمین زند
2 مهریست نقش خاتم دولت که آفتاب آنرا ز مهر عارضی نو بر زمین زند
3 حیف است اگر به خاک سر کویت ای صنم رضوان دم از لطافت خلد برین زند
4 صورتگری که نقش تو بیند غریب نیست گر خط نسخ در رخ خوبان چین زند
1 در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
2 ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
3 خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب گر دل باران خود دارد بر آتش همچنین
4 هیچکس را اینچنین خواری و خونخواری مباد اینچنی جز با منش باری و غمخوار مباد
1 مرا لطف گفتارش از راه برد لبش هوشم از جان آگاه برد
2 رخ ماه را ماند آن رخ مگر بشطرنج خوبی رخ ماه برد
3 غمش هر کجا در دلی خانه ساخت برای گل از روی ما کاه برد
4 جهان پر ز آوازه عاشقیست مگر نیت او ناله و آه برد
1 عاشقان خط تو را مشک ختا میگویند گر خط آناست که داری نه خطا میگویند
2 طاق ابروی تو را گوشهنشینان جهان قبلهی دعوت و محراب دعا میگویند
3 بیدلان زخم تو را مرهم جان میشمرند خستگان درد تو را عین دوا میگویند
4 اهل مسجد که در احیا چو مسیحند امروز پیش لعلت همه از علم شما میگویند