1 گدای کوی ترا پادشاه میخوانند چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
2 کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
3 بر آستان تو درویش بی سر و پا را سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
4 خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت همه عبادت او را گناه میخوانند
1 دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
2 نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت چون نقش بست خط نو چست و روان کشید
3 مونی که در سر قلم نقش بند بود نقش دهان ننگ تو گونی بد آن کشید
4 چشمت چه خوش کشید به ابرو کمان حسن بیمار بود طرفه چگونه کمان کشید
1 دوش در خانه ما ماه فرود آمده بود خانه روشن شد و دیدیم همو آمده بود
2 تا به بینیم به طلعت میمون فالش فرعه انداخته بودیم و نکو آمده بود
3 نا تمامی مه آنشب همه را روشن شد که چو آئینه به او روی برو آمده بود
4 با خیال لب و آن عارض نازک در چشم آب دولت همه را باز بجو آمده بود
1 رخت گلبرگ خودرو مینماید در او از ناز کی رو مینماید
2 ز خوبیها که در تست از هزاران دهانت یک سر مو مینماید
3 خیال عارضت در چشم گریان چو آب چشمه در جو مینماید
4 رخ خود دید گل در آب و گفتا اگر نکنم غلط او مینماید
1 من به درد دل خوشم جان مرا صحت چه سود نوش آنلب در خورست این تشنه را شربت چه سود
2 آروزمند قد و قند ب ر روی ترا سایه طوبی و آب کوثر و جنت چه سود
3 ناز نو سازد مرا به نعمت و ناز جان قسمتی گر نباشد ناز تو از ناز و از نعمت چه سود
4 می کنم درد و بلا را بر دل و جان قسمتی چون مرا این بود از خوان غمت قسمت چه سود
1 چنین که سوز فراقم ز سینه دود برآورد عجب مدار گرم ابر دیده سیل ببارد
2 سیاه پوش از آن گشته است مردم چشمم که هر درنگ جگر گوشه به خاک سپارد
3 وجود خاکی ما را بسوخت آتش هجران گر آب دیده نباشد بکوی دوست که آرد
4 تو آفتاب جهانی روا مدار که چشمم در انتظار تو شب تا سحر ستاره شمارد
1 ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
2 صد شربت شیرین ز لبت خسته دلانرا تزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
3 گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند
4 زلف تو چه امکان کشیدن که رقیبان سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند
1 غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
2 مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
3 مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
4 ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
1 لب ار اینست و گفتار این شکر باری چه می گوید اگر خورشید رخساره این قمر باری چه می گوید
2 بعد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن وجودی بر میان او کمر باری چه می گوید
3 اگر گل پیش نرگس زد برویش لاق یکرنگی به چشم مست تو آن بی بصر باری چه می گوید
4 گرفتم خود که نشنید آن ستمگر درد پنهانم بزاری شب و آه سحر باری چه می گوید
1 ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
2 سرشک ماز تو باران نو بهاران است که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
3 بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک هنوز خون بفراق ایاز می بارد
4 ز دوری به روی تو چشم بیدارم ستاره ها بشبان دراز می بارد