بار غروری به حسن خویش ندارد از کمال خجندی غزل 562
1. بار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
...
1. بار غروری به حسن خویش ندارد
شیوه و ناز و کرشمه پیش ندارد
...
1. بار ما سرو بلند است بگوئیم بلند
پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند
...
1. بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد
بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد
...
1. یک چشم زدن چشم تو بی ناز نباشد
جز فتنه در آن غمزة غماز نباشد
...
1. آن ترک مست بین که چها می کند دگر
هرگز وفا نکرد و جفا می کند دگر
...
1. ای به زلف از شیروان عبارتر
طره از تو تو ازو طرار تر
...
1. ای من غلام روی تو هر چه تمامتر
شهری تو را غلام و دعاگر غلامتر
...
1. با روی تو چیست جنت و هور
هر چیز نکو نماید از دور
...
1. بیاید بر آن دیده بگریست زار
که محروم ماند ز دیدار یار
...
1. بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر
گاه میرفتم به دیده گاه میرفتم بسر
...
1. بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
...
1. تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
که آریست به آب دیده در بر
...