1 از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
2 کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد
3 میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد
4 دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد
1 گر دل ز دسته زلف تو افغان کشیده بود عیش مکن به ناله که کژدم گزیده بود
2 هر نیش غم که خورد دل خسته آن همه از غمزه نو دید که در خواب دیده بود
3 عاشق ز چشم شوخ و چشم وفا نداشت بودش طمع بزلف تو آن هم بریده بود
4 بر لب خطت نوشته یاقوت خوانده اند آن خال نقطه از قلم او چکیده بود
1 دل کجا شد خبرش غمزهٔ او میداند مست هرجا که کبابست بو میداند
2 هر پریشانی و آشوب که جان را ز قاست دل دیوانه از آن سلسله مو میداند
3 من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم باغبان قیمت سرو لب جو میداند
4 بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش من چه دانم کرم دوست همو میداند
1 مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید که کارم از گره زلف یار بگشاید
2 چو طره باز کند برقرار هر روزه از بند غصه دل بیقرار بگشاید
3 حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او به یک خدنگ نظر صد حصار بگشاید
4 اگر چه با دهنش کار بوس وابسته است هزار کار چنین زان کنار بگشاید
1 گر تو از پرده به ما رخ بنمانی چه شود ور دری بر من درویش گشانی چه شود
2 بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی از در حجره ما باز در آنی چه شود
3 صبح امید من ار بار دگر از سر مهر حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
4 بر سر کوی وصالت به امید نظری اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
1 چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
2 شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
3 دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
4 بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
1 قلم صحیفة شوق ار هزار باره نویسد هزار عذر ز تقصیر بر کناره نویسد
2 فتند ز رقت کاغذ به گریه خامه کاتب به نامه درد نهانم گر آشکار نویسد
3 علاج دل طلبیدم نمود رخ که خط بین کسی نکوتر ازین درد را چه چاره نویسد
4 نخست پیر مغان نام می برد به حریفان تحینی که برندان درد خواره نویسد
1 زان پیشتر که دیده جمال تو دیده بود نقش تو در سراچه دل بر کشیده بود
2 از سایه پر مگس آزرده شد رخت بهر شکر مگر سوی آن لب پریده بود
3 رخسار زرد عاشق آن رخ به زر خرید او خود چو بندگان دگر زر خریده بود
4 یوسف بین و حسن مبین کارد در میان آن تیغ غمزه بود که کفها بریده بود
1 رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد
2 تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد نظارة آن صورت زیبا نتوان کرد
3 تا همت عالی نشود رهبر خاطر اندیشه آن قامت و بالا نتوان کرد
4 گر نیغ کشد دشمن و گره طعنه زند دوست قطع از تو و سودای تو قطعا نتوان کرد
1 زاهد باریکبین لبهای باریک تو دید خواند اللهم بارک آن دم و بر وی دمید
2 آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها شد ز بویت مست و در میخانهها ساغر کشید
3 صوفی ما میکند دیوانگیها در سماع آواگر یک عاقلی میکرد و زین می میچشید
4 پارسا گر بنگرد آن ابروی شوخ از کمین همچو چشمت بیش نتواند به محراب آرمید