1 مرا ز پیش براندی جفا همین باشد نهایت ستم ای بیوفا همین باشد
2 بدانچه شکر نکردم وصال روی ترا گر انتقام نمانی جزا همین باشد
3 نمی کند دل ما جز بور قد نو میل علو همت مشتی گدا همین باشد
4 نمی زنیم نفس جز به باد آن لب لعل نشان ناز کی طبع ما همین باشد
1 گیرم که از تو بر من مسکین جفا رود سلطان توئی کی به تظلم کجا رود
2 سوی تو چون سلام فرستم که باد را پیرامن درت نگذارند تا رود
3 چندان دعای جان تو گونیمه کز ملال می خواسته بر زبان تو دشنام ما رود
4 بفرست سوی گل سحری بوی پیرهن کز رشک آن چو غنچه بزیر قبا رود
1 سرو اگر زآن قدر رفتار به بالاست زیاد سایه گه گه چه عجب کز تو زیادت افتاد
2 سروی و سایه نوه سایه رحمت به زمین سایه رحمت تو از سر ما دور مباد
3 راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو که نجنبد به یقین هیچ درختی بی باد
4 راست گویند هواهاست ز تو در سر سرو جس آزاد ز جا سرو و به یک په استاد
1 دل گرمم ز نو بر آتش غم سوخته باد آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
2 جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
3 جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
4 چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
1 خوشا غمی که برویم ز روی او آید که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
2 به شوخی آمدن و ناشکستش دل را گرانترست ز سنگی که بر سبو آید
3 سوار اشک که راند به هر طرف گلگون چو خاک پای تو بیند روان فرو آید
4 صبا گرفته کمند بنفشه دستاویز که شب به حلقه آن زلف مشکبو آید
1 گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود مشک غمازست و این دزدی از او رسوا شود
2 ناحق افتادست زلفت در کف هر مدعی چون بدست ما بیفتد حق بدست ما شود
3 ای صبا بر گوی امشب از زبان ما به شمع سوختی پروانه ها را باش تا فردا شود
4 گرم شد بازار حسنه از آتش رخسار تو وقت آن آمد که زلفت بر سر سودا شود
1 حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمیگنجد
2 نگویند آن دهان و لب ز وصفت آن میان رمزی چو آنجا صحبت تنگست مویی درنمیگنجد
3 به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را که میهای سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد
4 سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان که دود این و سیل آن به بحر و بر نمیگنجد
1 دل من صحبت دلدار دگر می طلبد خاطرم بار دگر بار دگر می طلبد
2 بار بد مهر غم عاشق مسکین چو نخورد لاجرم مونس و غمخوار دگر می طلبد
3 چه روم پیش طبیبی که چو دردم دانست دمبدم بر دلم آزار دگر می طلبد
4 گر نهد بار جفا بار موافق بر بار گر چه باریست گران بار دگر می طلبد
1 دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
2 هر کجا بود در آفاق دل شیدانی کارسن زلف تو در گردن جانش بستند
3 نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو چون سر از خاک بر آورد میانش بستند
4 خواست سوسن که کند وصف قد سرو سهی پیش بالای بلند تو زبانش بستند
1 ساقی بیار باده که عید صیام شد آن به که بود مانع رندی تمام شد
2 در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین حاجت بدان نماند که گویند شام شد
3 امروز هر که خدمت معشوق و می کند بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
4 بس خرقه که بود به دکان میفروش تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد