1 عندلیبی می زند بر گل نوانی بشنوید بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
2 از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
3 جانب مبخانه مخموران جام عشق را می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
4 کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
1 گرچه سرو چمن از آب روانی دارد نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
2 به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
3 عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
4 زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
1 گر به سنگ سنمم عشق تو دندان شکند دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
2 آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
3 چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
4 زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
1 ما را شب فراق کجا خواب میبرد صد خواب را ز گریه ما آب میبرد
2 داروی جان ما ز لبش ساز گو طبیب زحمت چرا به شربت عناب میبرد
3 مخمور عشق را به جز آن لب علاج نیست درد سر خماره می ناب میبرد
4 سر مینهد به صدق خم ابروی ترا هر پارسا که سجده به محراب میبرد
1 دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
2 هر کسی دارد از آن حضرت تمنای عطا مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
3 جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
4 کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
1 دوشم ز قبله روی بر آن آستانه بود اشکم ز دیده سوی درت هم روانه بود
2 در سر می صبوحی و در دیدهها خمار جان بی لب تو تشنه جام شبانه بود
3 دل بود و آه و ناله بر آن در کشید باز چون شمع جان سوخته خود در میانه بود
4 از خال و عارض تو فتادم ببند زلف مرغی که شد بدام سبب آب و دانه بود
1 مرا ز خاک ره آن مه همیشه کم دارد بدین مشابه گدا را که محترم دارد
2 ز کیمیای حبانم نشان ده ای ره بین که چشمم آرزوی خاک آن قدم دارد
3 بیاد روی تو جامی که داردم ساقی هزار بار از آن جام به که جم دارد
4 دهان تنگ تو خواهد دلم مضایقه چیست به خسته ای که ز غم روی بر عدم دارد
1 مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
2 پر از جانهاست دامنهای زلف تو میفشانش تو معشوقی مرا فرما که عاشق جان فشان باشد
3 حدیث لطف گفتارت بکن از دیگری پرسش که ما را ز آن لب انگشت تحیر در دهان باشد
4 چه نسبت می کنی مه را بخود خود را نکونر بین که از تو نابمة فرق از زمین تا آسمان باشد
1 در عشق تو ترک سر چه باشد از دوست عزیزتر چه باشد
2 جان نیز اگر فرستم آنجا این تحفه مختصر چه باشد
3 ای مردم چشم روشن من بر من فکنی نظر چه باشد
4 گفتی چه کنی اگر کشم تیغ بسم الله گره دگر چه باشد
1 ما را هوس مسجد و سجاده نباشد مستی صفت مردم آزاده نباشد
2 و از ساده دلی پیر ملامتگر ما را ذوق می رنگین و رخ ساده نباشد
3 صوفی بقدح گر ندهد دست ارادت عارف نبود سالک و بر جاده نباشد
4 امیر نسبت نتوان کرد به هیچ آدمی او را بینید که ناگاه پری زاده نباشد