1 چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
2 گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
3 گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
4 روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
1 دوشم خیال روی تو در سر فتاده بود گوشی در بهشت برویم گشاده بود
2 تا تو ز در درآنی و مجلس دهی فروغ شب نا بروز شمع به پا ایستاده بود
3 ساقی به یاد روی توام هر قدح که داد آب حیات بود که خوردم نه باده بود
4 جام از لب تو خواست گذشتن به ناز کی آن صاف دل بین که چه مقدار ساده بود
1 عاشقانت بسحرها که دعا می گویند به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
2 من بسر می روم و دیده براه طلبت بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
3 چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار چون شدش هر سر مو زنده کرا می مویند
4 اشکها را بزن ای دیدهٔ گریان به زمین که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
1 روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید
2 گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید
3 در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این که در دولتم آن زلف چو زنجیر گشاید
4 پیرهن لطف تنت زآنکه بپوشید چه حاصل آستین تو دو ساعد چو به انگشت نماید
1 مرا بی تو آسوده حالی نباشد دمی بی رخت بی ملالی نباشد
2 خیال نو باشد مرا در دل و بس تمنای جاهی و مالی نباشد
3 من و آب چشمی و سودای سروی چه همت بود آنکه عالی نباشد
4 ز سر دل جام غافل مباشید ور او نیست یک رنگ خالی نباشد
1 سرو را هرکه راست میگوید قامت بار ماست میگوید
2 چون دهانت کجاست میگویم چون دهانم کجاست میگوید
3 خبری ز آن میان چو میپرسم عالِمُ السِّر خداست میگوید
4 میکنند دل حدیث بوس و کنار دل من هرچه خواست میگوید
1 مرا دلیست که از بار بار میطلبد بسوز سینه انگار بار می طلبد
2 مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار زمست خواه ز هشیار بار می طلبد
3 بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست فتاده بر در خمار یار می طلبد
4 از طرف بر در و دیوار کعبه اوست مراد که عاشق از در و دیوار بار می طلبد
1 ما بکوی یار خود بخود سفر خواهیم کرد سر بر رخ او هم به چشم او نظر خواهیم کرد
2 هر کسی از سرزمینی سر بر آرد روز حشر از خاک آستانش سر بدر خواهیم کرد
3 جنگها داریم با زلفش ولی در پای او باز اگر افتیم با همسر بر خواهیم کرد
4 گر سپر مانع شود نیری که بر ما افکند بار دیگر جنگ سخنی با سپر خواهیم کرد
1 دوستانم سگ تو میخوانند دوستان قدر دوستان دانند
2 تیزتر باشدم به مهر تو دل که به تیغ از در توام رانند
3 با رقیبان تند خوی بگوی که ز کشتن مرا نترسانند
4 از رخت هم حق نظر برسد گر دو زلف تو حق نپوشانند
1 دوشینه ازو کلبه ما شاه نشین بود غمخانه درویش به از خلد برین بود
2 هم دولت سلطانی و هم پایه شاهی در بارگه عشرت ما عیش کمین بود
3 حاجت بمی و نقل نبده مجلسیانرا کان لب بشکر خنده هم آن بود
4 از گوشه خاطر بنشاط نظر او و همین بود اندیشه برون آمد و غم نیز بر این بود