مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد از کمال خجندی غزل 515
1. مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد
می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
1. مکن بیم که شمشیر رقیب ما بران باشد
می از کشتن نمیترسم رها کن تا بر آن باشد
1. من به درد دل خوشم جان مرا صحت چه سود
نوش آنلب در خورست این تشنه را شربت چه سود
1. من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
1. به با رخ تو خود را بوجه می ستای
این نام حسن بروی بر عکس می نماید
1. مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
1. مهر قیامتی را هرگز زوال باشد
هی هی نعوذ بالله این خود چه قال باشد
1. مه طلعت ترا به تمامی غلام شد
در مطلع سخن سخن ما تمام شد
1. به من عید شد مبارک باد
عیدی عاشقان چه خواهی داد
1. مه نامهربان من وفاداری نمیداند
بر اهل دل به جز ظلم وستمکاری نمی داند
1. می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
1. نام مَه بردم شبی روی توام آمد به یاد
در دل شب حلقهٔ موی توام آمد به یاد