1 دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
2 صفت شمع به پروانه دلی باید گفت کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
3 مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
4 ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
1 زآن پیش که جان در تتق غیب نهان بود عکس رخ دلدار در آئینه جان بود
2 از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
3 آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود
4 هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود
1 چشم شوخت دل عاشق به هوس میگیرد همچو صیاد که بلبل به نفس میگیرد
2 دل از آن غمزه ننالد که حرامی همه وقت راه بر قافله از بانگ جرس میگیرد
3 روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف چه عجب آتش اگر جانب خس میگیرد
4 پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت آتش عشق بتان در همه کس میگیرد
1 ما را بپای بوسی تو گر دسترس بود در دولت غم تو همین پایه پس بود
2 در سر هوای تست مرا بهترین هوس باقی هر آنچه هست هوا و هوس بود
3 بوسی بر آستان تو داریم التماس ما را بر آن در از تو همین ملتمس بود
4 بی زحمت رقیب دمی با شکر لبی گر دست میدهد شکری بی مگس بود
1 عاشقان قصه های نو شنوید که شما نیز عاشقان نوید
2 می رسد از خدا نسیم نوی خس نهایه از نسیم زنده شوید
3 بالغی نی و دعوی پیران کشت خود نا رسیده میدروید
4 ما گهر بافتیم چند شما در ره سنگک و مجوره دوید
1 سروسهی به بستان گر سالها برآید با قد دلربایان در حسن بر نیاید
2 صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
3 آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
4 آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
1 عاشقان درد ترا دولت افزون خوانند محنت عشق ترا بخت همایون خوانند
2 اهل میخانه دعای لب تو اشک فشان زیر لب چون خط جام از دل پر خون خوانند
3 جانب جام و صراحی نبود سجده چو چنگ مطربان گر سخنی ز آن لب میگون خوانند
4 قصه گربه این غمزده با چشم پر آب مرغ و ماهی بلب دجله و جیحون خوانند
1 گر آن به در زکاة حسن مسکین تر گدا جوید چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
2 چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
3 نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
4 سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
1 دیدی که بار وعده خود را وفا نکرد ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
2 بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
3 گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
4 رفتم بدان امید که حاجت کند روا از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
1 از آن میان هیچ اگر نشان باشد این خبر هم در آن دهانه باشد
2 گر میان باشد شه بزیر قبا خرقة بنده در میان باشد
3 وره دهان گویمش که هست آن نیز سخنی از سر زبان باشد
4 دل ز سرو روان او زنده است همه کس زنده از روان باشد