1 مائیم دل و دین به تو در باخته ای چند دور از در تو خانه برانداختهای چند
2 ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند
3 در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع تا چند جفا بر تن بگداختهای چند
4 جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز گنجینه معنی به نو درباخته ای چند
1 چشم خوشت آندم که سر از خواب برآورد مستم بوی گوشه محراب برآورد
2 بنمود سر زلف تورو از طرف بام از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
3 گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
4 منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین آن روز که شور از شکر ناب برآورد
1 صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
2 دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
3 من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
4 بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
1 خانه دیده ز دیدار تو روشن باشد بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
2 سرو هر چند سرافراز بود در بستان پیش بالای بلند تو فروتن باشد
3 آن همه درد کز آئینه رویت برخاست اثر آه من سوخته خرمن باشد
4 نبرم تا به قیامت به زبان نام بهشت اگرم خاک سر کوی تو مسکن باشد
1 غبار خاک در او چو در خیال آرید به نور چشم خود آن نونیا میازارید
2 گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
3 گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
4 اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
1 از برگ گل که نسیم عبیر میآید نسیم اوست از آن دلپذیر میآید
2 حدیث کوثرم از یاد میرود به بهشت چو نقش روی و لبش در ضمیر میآید
3 برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز از خردی از دهنش بوی شیر میآید
4 ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر جوان همیرود آنجا و پیر میآید
1 دل من بیئو دگر دیده بینا چه کند دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
2 زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
3 داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
4 عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
1 گر ترا از ستم و جور خدا توبه دهد زاهد شهر زعشق تو مرا توبه دهد
2 پارسا کز به شاهه به دهان آره آب دیگری را زمی و نقل چرا توبه دهد
3 زاهد آن نیست که از دست گذارد نسبیع مگرش همت رندی ز ریا توبه دهد
4 بخشش پیر مغان بنگر و شرب صوفی که صراحی می و سنج به ما توبه دهد
1 چشم توام به غمزهٔ خونخوار میکشد آن خونبها بود که دگربار میکشد
2 ترسم کشند از حسدم بار و همنشین گر گویم این به کس که مرا بار میکشد
3 آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان پیوسته میکشد دل و هموار میکشد
4 در انتظار کشتن خود تا به کی چو شمع میسوزدم چو عاقبت کار میکشد
1 سرو سهی در بوستان چندانکه بالا میکشد پیش قد و بالای او از سرکشی پا میکشد
2 گر دوستان را میکشد خاطر به باغ و بوستان هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا میکشد
3 پیش رخ تو میکشد خط دانه دلهای ما چندین هزاران دانه را موری به تنها میکشد
4 ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا میکشد