1 شب که در خلوتم آن شمع شکر لب باشد خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد
2 گه گه از حسرت آن لب که بوسم لب جام جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
3 گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج هرزه گوید همه آن خسته که در تب باشد
4 بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار گر نداند دگری جهل مرکب باشد
1 چو آن شاخ گل از بستان بر آمد زهر شاخی گلی از پا درآمد
2 چنان پر شد زچشمت چشم نرگس بازار س که آب خجلتش از سر بر آمد
3 زدی لاف نهال گل به آن سرو گل تو یک ورق زآن دفتر آمد
4 فرو رفتم به حیرت زآن رخ و زلف که چون از لاله سبزه بر سر آمد
1 ذکر مه کردم شبی روی توام آمد باد شب کردم به دل با سر زلفت فتاد
2 به یاد گر نمایی با دو دال زلف قد چون الف هر کجا در عشق مظلومیست یابد از تو داد
3 دور بادا از دو زلفت دست ما سوداییان یا کسی انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
4 گفته بودی چون کنی یادم شود درد تو کم تا چنین کردیم گفتی آن زیادت شد زیاد
1 من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند در سر هوس روی که دارم همه دانند
2 رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو تا حشر من این در نگذارم همه دانند
3 گر آه من آن سرو نداند که بلند است مرغان چمن ناله زارم همه دانند
4 گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان از ناله دل و جان نگارم همه دانند
1 حلقه پیش رخ از طره آن به واشد آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
2 گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
3 هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
4 کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
1 عکس رویت چون فتد در آب آب از خود رود گر فشانی زلف مشکین مشک ناب از خود رود
2 باد حاجت نیست کز رویت بر اندازد نقاب با تو چون خود روبرو آبد نقاب از خود رود
3 آستین افشان در آگه گه به خوبان در سماع تا در آبد مه به چرخ و آفتاب از خود رود
4 اشک من در خوشاب است آن لب خاموش لعل لعل چون گویا کتی در خوشاب از خود رود
1 رخی چنین که تو داری کدام مو دارد خدا همیشه ز چشم بدت نگه دارد
2 بکش نخست مرا گر گه محبت تست که بنده از همه بسیار تر گنه دارد
3 غلام آن سگ کویم که چون شناخت مرا بر آستان تو کمتر ز خاک ره دارد
4 به چین زلف سیه چشمت آهوی ختن است که بر کنار گل و سبزه خوابگاه دارد
1 چشمش را عقل و مبه و جان زد این دزد هزار کاروان زد
2 هر نیر بلا که سوی دلها از غمزه کشید بر نشان زد
3 خاک در او چو دیده دریافت اشک آمد و سر بر آستان زد
4 مه کرد شبی طواف آن گوی صد چرخ دگر به ذوق آن زد
1 گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد
2 کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد
3 مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد
4 دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد
1 دوشینه خیالت همه شب مونس ما بود تا روز دو دست من و آن زلف دوتا بود
2 مجلس خوش و دل جمع و مرتب همه اسباب ازعیش به یاد تو چگویم که چها بود ت
3 در کلبه ما محنت هر روزه شب دوش شریف نفرمود ندانم که کجا بود
4 من در عجب آن لحظه ز تشریف خیالت کان پایه نه در خورد من بی سرو پا بود