1 گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
2 تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
3 گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
4 گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
1 ما بساط نیکنامی باز طی خواهیم کرد خرقه و سجاده رهن نقل و می خواهیم کرد
2 زهد و تقوی سر بسر این نام و این آوازه را در سر آواز چنگ و بانگ نی خواهیم کرد
3 نوبهارست و جوانی و اوان عاشقی گر کنون نکنیم ترک توبه کی خواهیم کرد
4 گر بزاهد رندی و مستی نمی کردیم فاش بعد ازین این کارها در پیش وی خواهیم کرد
1 در صحبت دوست جان نگنجد شادی و غم جهان نگنجد
2 در خلوت قرب و حجره انس این راه نیابد آن نگنجد
3 ما خانه خراب کرد گانرا در دل غم خان و مان نگنجد
4 ای خواجه تو مرد خود فروشی رخت تو درین دکان نگنجد
1 عاشقان روی ترا نور مصور خوانند پرده بر گیر که روشن تر ازین بر خوانند
2 اشک ریزان شبستان فراق از سر سوز عارض و خاک ترا شمع معتبر خوانند
3 گر نماید رخت از دفتر خوبی ورقی ورق دفتر گل را همه أبتر خوانند
4 گر خیال لبت آرند امامان به نماز بعد هر فاتحه ای سورة کوثر خوانند
1 ز خوان وصل تو تا با من گدا چه رسد به جز جگر به گدایان بینوا چه رسد
2 البته که پر شکرست آن به هیچ کس نرسید ازان دهان که ز هیچ است که مرا چه رسد
3 هزار تشنه به آبه لبی چو قطره آب میان آن همه از قطره بما چه رسد
4 تو کیستی و من ای دل که جرعه زین جام بصد چو جم نرسد تا من و تا چه رسد
1 دوش باد سحری زلف تو می افشانید جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
2 بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
3 وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر درد مند نو زد آمی همه را گریانید
4 آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
1 زاهد از روی تو تا چند مرا توبه دهد گو دعا کن که خدایش ز ریا توبه دهد
2 گفته ای بردر منه بس کن ازین ناله و آه کس ندیدم که گدا راز دعا توبه دهد
3 عاشق روی نرا زین دو برون کاری نیست با رقیبش کشد از عشق تو با توبه دهد
4 پیش لبهای تو از دعوی کوچک دهنی غنچه ها را همگی باد صبا توبه دهد
1 در راه عشق هر که بمن اقتدا کند باید که سر ببازد و جان را فدا کند
2 دیوانه وار خانه هستی کند خراب هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند
3 باری گزیده ایم که در حاصل حیات سر کنیم در سر کارش کرا کند
4 در حق من رقیب اگر گفت تهمشی صاحب نظر هر آینه این افترا کند
1 دل غمدیده شکایت ز غم او نکند طالب درد فغان از الم او نکند
2 کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
3 هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
4 چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
1 البش جان عاشق هوس میکند شکر آرزوی مگس می کند
2 دعا گوی و سپری ز دشنام تو از حلوای قندی که بس میکند
3 رود دل در آن زلف ترسان ز چشم چو شبرو که خوف از عس می کند
4 نه کس را بر آن در گذارد رقیب نه او التفاتی بکس میکند