1 پیش رخ نو دیده پری را نکو ندید شد ناظر فرشته و این خلق و خو ندید
2 رویت ندید عاشق و به غایبانه گفت بیچاره بیریا سخنی گفت و رو ندید
3 صوفی نیافت بهره ز اوقات صبح و شام تا بی حجاب تابش آن روی مو ندید
4 روز نکوست روی تو شکر خدا که هیچ زاهد به روز گار نو روزه نگو ندید
1 تشنه وصل ترا بیتو اگر خواب آمد هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد
2 هرکس آن بخت ندارد که سوی آب حیات برود همچو خضر تشنه و سیراب آبد
3 پرده از روی برانداز که هر سوختهای همچو پروانه سوی شمع جهانتاب آید
4 زاهد شهر چو بیند خم ابروی ترا بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید
1 بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است شور او در سرو سوز غم او در جان است
2 گر برآید به کله ماه فلک آن اینست در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
3 نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
4 گفتم از لعل زکات من درویش بده زیر لب گفت که درویشی درویشان است
1 مرد عشق تو به غم همدرد است دردمند تو بلا پرورد است
2 هر که از درد و رنگی دارد اشک او سرخ و رخ او زرد است
3 بیخیر میفتد آتش خواب است درد و غم می خورد اینش خورد است
4 دردمندان به دو رخ پاک کنند کف پا کز ره ن گرد است
1 مرا گفتی برین در این فغان چیست؟ خروش بلبلان در بوستان چیست
2 چرا خواهم شب وصل تو بالین اگر خواب آیدم آن آستان چیست
3 چرا جویم من از ساقی می و نقل می ما آن لب و نقل آن دهان چیست
4 چو بوسی زان دهان خواهم گزی لب مراد تو ازین آزار جان چیست
1 بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری میکند غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری میکند
2 در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو این یکی بیصبری و آن بیقراری میکند
3 اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی مهربانی مینماید دوستداری میکند
4 عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش عندلیب از شوق گل فریاد و زاری میکند
1 گلی چون سرو ما در هر چمن نیست و گر باشد چنین نازک بدن نیست
2 به باریکی لبهاش ار سخن هست در آن سوی میان باری سخن نیست
3 از آن حلوای لبها صوفیان را بجز انگشت حسرت در دهن نیست
4 مرا بیمار پرسی آمد و گفت بحمد الله که خونه زیستن نیست
1 جان و لبش از صبح ازل همنفسانند غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند
2 گره لب از بی سببی نیست بسی خال آنجا شکری هست که چندین مگسانند
3 پروازگه کوی تو دارند تمنا ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند
4 هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است شایسته آتش شمر آنها که خسانند
1 ناز گلبرگ رخت سنبل تر میریزد لالهٔ سوختهدل خون جگر میریزد
2 هرشب از شرم گلستان جمالت صنما آب از چهره خورشید و قمر میریزد
3 زلف تست آنکه پریشان شود از باد صبا یا مگر گرد شب از روی سحر میریزد
4 روشن است این جهان کاینهٔ بدر منیر هر شب از حسرت روی تو به سر میریزد
1 ای آتش سودای توأم سوخته چون عود کس را نه بر آید ز تمنای تو مقصود
2 خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان شاهانه زمان جمله ایازند و تو محمود
3 گفتم که به کامی رسم از وصل تو لیکن بسیار تمناست که در خاک بفرسود
4 جانم ز غمت عاقبت کار برآمد والمنة لله که تمنای من آن بود