1 جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
2 چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
3 هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
4 شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
1 پری را دلبری چندین نباشد ملک را بدخویی آیین نباشد
2 در ایشان حسن اگر باشد وفا نیز ترا آن باشد اما این نباشد
3 مبادم بی لبت جان زانکه خوش نیست که خسرو باشد و شیرین نباشد
4 به آن چشمان ترا آهو توان گفت ولی آهو چنین مشکین نباشد
1 مرا بر رخ از دیده خون آمد است که اشک از چه بر من برون آمد است
2 کجا ایستد از چکیدن سرشک که این شیشه ها سرنگون آمد است
3 دل آمد بخود در چه آن زقن که زندان علاج جنون آمد است
4 گرفتم حساب جمالش به ماه رخ او ز صدمه نزون آمد است
1 نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
2 خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
3 در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ این همه هست، میانست و دهان دریایست
4 پیش آن غمزه کباب جگر من منهید که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
1 مقام عشق تو هر چند منزل خطر است فدای بکر مویت گرم هزار سر است
2 چه حالت است که بردیم گنج و رنج نبود بگوی دوست مگر بخت نیک راهبر است
3 ر است هدیه این رو به اولین قدمی مقیم کوی سلامت به مرد این سفر است
4 نظر بدلت ملمع مکن که زیر گلیم نشان صورت پوشیدگان حق دگر است
1 از پرده هرکه رویت یک روز دیده باشد کس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
2 صورت نگار داند کز ماه چربد آن رخ با صورت تو مه را گر بر کشیده باشد
3 از حالت زلیخا آن بو برد که چون گل پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
4 دزدیده حسن یوسف دیدند و کف بریدند زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
1 جهان بخواب و دمی چشم من نیاساید چو دل بجای نباشد چگونه خواب آید
2 غلام نرگس دلربای خودم که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
3 چو مایه هست زکاتی بده گدایان را که نیکویی و جوانی بکس نمی باید
4 کسی در دل شب خواب بیغمی کردست بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
1 از کوی دوست دوش نسیمی به من رسید کر لطف او رمیده روانم به من رسید
2 جانم فدای باد که از یک نسیم او صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
3 یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
4 جانها دم از روایح رحمان همی زنند آری مگر پیام اویس از قرن رسید
1 پیوسته ابرویت دل این ناتوان کشد مردم کمان کشند و مرا آن کمان کشد
2 هرجنس را که هست کشد دل به جنس خویش زآنت کمند مو طرف آن میان کشد
3 فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ نقش ره تو دیده بر آب روان کشد
4 بگشای لب به خنده تو پیش شکر فروش تا رخت خود به خانه پیش ز پیش دکان کشد
1 با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
2 عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
3 با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست از دو رود دیده ما باد بر باران درود
4 تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود