در غم دلدار کس را این دل انگاری از کمال خجندی غزل 395
1. در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
1. در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
1. دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
1. دگر گفتی نجویم بر تو بیداد
مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
1. دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
1. دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید
خطی چنان لطیف بمامی توان کشید
1. دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
1. دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند
خواب در چشم پر آب نگرانش بستند
1. دل در طلیت روی به صحرای غم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
1. دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
1. دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
1. دل کجا شد خبرش غمزهٔ او میداند
مست هرجا که کبابست بو میداند
1. دل که از درد تو پر شد ناله را چون کم کند
مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند