چو آن شاخ گل از بستان بر آمد از کمال خجندی غزل 383
1. چو آن شاخ گل از بستان بر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
1. چو آن شاخ گل از بستان بر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
1. چو بار زیستن اهل درد نپسندید
چرا بقتله من خسته نیغ دیر کشید
1. چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
1. حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد
از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمیگنجد
1. حلقه پیش رخ از طره آن به واشد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
1. خانه دیده ز دیدار تو روشن باشد
بیت احزان من از روی تو گلشن باشد
1. خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
1. خط تر گرد لبه عمدا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
1. خوشا غمی که برویم ز روی او آید
که هرچه آید از آن رو مرا نکو آید
1. در راه عشق هر که بمن اقتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند
1. در صحبت دوست جان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
1. در عشق تو ترک سر چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد