1 آن پری وش که خطش گوشه مه می فرسود در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
2 هر چه کم کرد که از مایه روشن رویی راست کرد آن رخ زیبا و برآن نیز فزود
3 تا غم او زد انگشت طلب بر دل من دل غمدیده برویم در شادی نگشود
4 بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب گویی آن عهد که شد دیده مرا خوابی بود
1 نیست مرا دوستر از دوست دوست اوست مرا دوست مرا دوست اوست
2 دم ز رخ دوست زند آینه در نظر مردم از آن دوست روست
3 دل خم ابروی تو دارد هوس صدر نشین بین که چه محراب جوست
4 گوی چه ماند به زنخدان یار این زنخ مردم بیهوده گوست
1 ما عاشقیم و رند، خرابات گوی ماست روی شرابخانه و عشرت بوی ماست
2 ای شیخ اگر به صومعه ها دارو گیر نیست ا مارخانه ها همه پر های و هوی ماست
3 ما با کسی نگفته حدیثی میان شهر هر جا که مجمعی ست همه گفتگوی ماست
4 ما را به رنگ و بوی جهان التفات نیست گلزار دمر اگر چه پر از رنگ و بوی ماست
1 هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
2 بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
3 بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
4 در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
1 بهار آمد خبر از می فرستید سلام گل به باد از پی فرستید
2 درود عود یک یک گوش دارید بگوش می درود نی فرستید
3 اگر دست از ادا کونه کند چنگ به ناخنهای چنگی نی فرستید
4 نسیم زلف جان پیوند لیلی به مجنون جدا از حی فرستید
1 بیمار عشق جز لب او آرزو نکرد این نوش دارو ار دگری جست و جو نکرد
2 ریش دل تو گفت بمرهم نکو کنم دردا که کرد وعده خلاف و نکو نکرد
3 شکل قدم ندید و سرم نیز بر قدم طفل است چون نظاره چوگان و گو نکرد
4 دستی ندید غاشق مسکین بگردنی تا روزگار خاک وجودش سبو نکرد
1 هست آن چشمیم و باز آن چشم میجوئیم مست پیش بالابش حدیث سرو می گوئیم پست نیست
2 هست گفتند آن دهان را هر چه می گویند نیست گفتند آن میانرا هر چه می گویند هست
3 دل شکست از غصه کآن ابرو ز چشم انداختش شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شکست
4 خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست
1 تا رخت روشنی دیده نشد دیده را روشنی دیده نشد
2 در نه پیچند بدر غم شب و روز تا برخ زلف تو پیچیده نشد
3 در لبت زلف نه پیچده چه عجب چه شکر بود که پیچیده نشد
4 رازم از چاک گریبان شده فاش که چنان بود که پوشیده نشد
1 گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است باد صباش نیک بزن گو که به زده است
2 زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
3 این دل به عاشقی نه از امروز شد علم کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
4 باید حکیم را سوی بیمار خانه برد گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
1 افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
2 هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
3 گوید به رقیبان که فراموش کنیدش بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
4 مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست گر میل نمیدید دل از دست نمی داد