با باد لبت ساقی چون می به از کمال خجندی غزل 336
1. با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
1. با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
1. بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
1. به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد
خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد
1. به خال لب خط سبزت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
1. به خانه ای که چنین میهمان فرود آید
همای سدره در آن آشیان فرود آید
1. بر دل از غمزه خدنگی زدی آن هم گذرد
چون گذشت از سپر سینه ز جان هم گذرد
1. بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری میکند
غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری میکند
1. به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
1. بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
1. بکوش تا به کف آری کلید گنج وجود
که بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
1. بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
1. به مجلسی که از روی نو پرده بر گیرند
چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند