1 جان را به غیر وصلت خوشدل نمی توان کرد وز دل نشان مهر زابل نمی توان کرد
2 در دل بگشت ما را زینسان قضای مبرم آری فضای مبرم باطل نمی توان کرد
3 بر گیر بند و زنجیر از دست و پای مجنون کورا به هیچ بنده عاقل نمی توان کرد
4 بسیار سعی کردم کاری نشد میسر بدبخت را بکوشش مقبل نمی توان کرد
1 با عارض تو زلف دم از نقشه چین زند بر آب حد کیست که نقشی چنین زند
2 باید چو ساعد توز سیمش به آستین هر کس که دست در تو چو آن آستین زند
3 رضوان ز شوق آنکه چو طوبی کنی خرام جاروب راهت از مژه حور عین زند
4 جان و دلم فدات بگو غمزه را که باز تیغی بر آن گمارد و نیری براین زند
1 ماه در حسن برخسار تو خویشاوند است آفرین بر پدری کش چو تونی فرزند است
2 نشمرندم دگر اهل نظر از آدمیان گر بگویم به جمال تو پری مانند است
3 عاشق سرو قدت را نتوان کرد شمار بر درختی عدد برگ که داند چند است
4 حور عین را چو سر زلف سیه چشمی بین که ز کوی تو به فردوس برین خرسند است
1 با منت لطف جز ستم نبود ننگ چشمی ترا کرم نبود
2 چشمت از خون ما پشیمان نیست مرحمت موجب ندم نبود
3 چه فرستم بر نو جان خراب پیش تو این متاع کم نبود
4 با لبت شهد اگر چه شیرین است آنچنان حلقه سوز هم نبود
1 آن شهسوار خویان بارب چه نام دارد در حسن و دلربائی لطف تمام دارد
2 عشان را حلال است اندوه دوست خوردن خونش حلال بادا آنکو حرام دارد
3 دل خواهد که گیرد سیم برش در آغوش بیچاره در سر خود سودای خام دارد
4 سر آهوی شیر گیرش بر طرف لاله زارش از بهر صید دلها از مشک دام دارد
1 اگر وظیفة دردت زمان زمان نرسد حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
2 حلاوتی که نرا در چه زنخدان است هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
3 تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
4 مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
1 مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست
2 راز دهنت باز نمود آن لب شیرین که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست
3 گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی از تیر نترسم که مرا هم جگری هست
4 حال دلم از ناوک آن غمزه بپرسید او را همه وقتی چو از اینجا گذری هست
1 به مجلسی که از روی نو پرده بر گیرند چراغ و شمع بر افروختن ز سر گیرند
2 چو در محاوره آنی به منطق شیرین لب و دهان تو صد نکته بر شکر گیرند
3 ز خاک راه تو گو روی ما غبار بگیر که اهل عشق چنین خاک را به زر گیرند
4 به دوستی که اگر پای بر دو دیده نهی هنوزت اهل دل از دیده دوستتر گیرند
1 چشم توام به غمزهٔ خونخوار میکشد آن خونبها بود که دگربار میکشد
2 ترسم کشند از حسدم بار و همنشین گر گویم این به کس که مرا بار میکشد
3 آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان پیوسته میکشد دل و هموار میکشد
4 در انتظار کشتن خود تا به کی چو شمع میسوزدم چو عاقبت کار میکشد
1 مجلس معطرست و به آن وقت ما خوش است کز خال و روی یار عبیری در آتش است
2 با درد عشق ناله بلانی است سینه سوز اور مسکین دل ضعیف که دایم بلاکش است
3 داری سر نظاره نشین در سرای چشم کز اشک سرخ بام و در او منفش است
4 گفتی که ما ز بار کشی بس نمی کنیم این نکته باز گوی به باران که پس خوش است