1 بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
2 پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
3 خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
4 گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
1 بوی خوشت چو همدم باد سحر شود حال دلم ز زلف تو آشفته تر شود
2 تا عقل خرده دان نبرد پی به نیستی مشکل که از دهان تو هیچش خبر شود
3 شیرینی لب تو چه گویم که وصف آن گر بر زبان خامه رود نی شکر شود
4 عکس جمال در قدح می نکن که گل خوبست و چون در آب فته خوبتر شود
1 چو شمع روز بر افروخت از نسیم صباح بریز باده گلگون در آبگون اقداح
2 ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
3 مردان خرابات بین که از سر شوق به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
4 تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
1 آنرا که بر زبان صفت روی او رود در هر سخن ز خود رود اما نکر رود
2 تا عود جان نسوخت به چشمم وطن نساخت آری پری به خانه مردم بر رود
3 مرگ خیال عارض او بگذرد به چشم آن لحظه آب دولت عاشق بجو رود
4 منشین چو خال بر لب شیرینش ای مگس نرسم ز لطف پای تو آنجا فرو رود
1 مرا با تو نقل و شراب آرزوست از آن لب سوال و جواب آرزوست
2 میان صفای می و شیشه باز مرا از تو جنگ و عتاب آرزوست
3 اگر دیده دیدار جوید رواست که نم دیده را آفتاب آرزوست
4 به خون گر نه ای قانع اینک جگر گرت خوردن این کباب آرزوست
1 هر که از درد تو محروم بود بیمار است و آنکه داغ تو نه پر سینه او افگار است
2 دلم از ناوک آن غمزه شکایت نکند که بر این خسته حق نعمت او بسیار است
3 گله از بار غم و بار سنم نیست مرا گر بود بار چدائی گله ها این بار است
4 بر سر کوی تو کمتر روم از بیم رقیب که سگ خانه زبون گیر و گدا آزار است
1 از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
2 ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
3 گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
4 مستنی خواهم که هشیاری نباشد هر گزش ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
1 اهل دل زلف درازت رشته جان گفتهاند زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفتهاند
2 تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان خردهبینان وصف آن پیدا و پنهان گفتهاند
3 زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفتهاند
4 قامتی همچون الف داری و ابرویی چون نون در تو هر آنی که گفتند از پی آن گفتهاند
1 باز تیر غمزه او بر دل ما کی رسد این نظر تا بر کی افتد این بلا تا کی رسد
2 داوری جانها نها آن ابروان بر طاقها دست کوتاه من محروم آنجا کی رسد
3 کرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاکران چون گدا بسیار شد ما را ز حلوا کی رسد
4 ذره را صد پاره باید کرد وقت پایبوس چون گدا بسیار شد با ما ذره ذره خاک آن پا کی رسد
1 بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
2 به یک مقام مباشید سالها ساکن نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
3 به کوی باده فروشان روید عاشق وار بنای توبه بی اصل را تباه کنید
4 به گردن من اگر عاشقی گناه بود کدام طاعت ازین به همین گناه کنید