1 غنچه از رشک دهان نو دهان گرد آورد سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
2 خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
3 رویت آورد خطی گرد که شدانده جان از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
4 تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
1 ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمیافتد به هر جانی بیفتد مست و او قطعا نمیافتد
2 چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او که خاک راه را در سر جز این سودا نمیافتد
3 به کویت رند دُردیکش سبو بر سر برآید خوش چه میها در سر است او را عجب کز پا نمیافتد
4 به روز صید هر تیری که اندازی و گردد گم بیا آن در دل ما جو که دیگر جا نمیافتد
1 مریض عشق بتان را بر طبیب نباشد باتفاق طبیبی به از حبیب نباشد
2 امید هست که بار از درم چو بخت در آبد اگر چنانچه بد آموزی رقیب نباشد
3 ز ناله های حزیثم مترس و روی مپوشان که این معامله گل را به عندلیب نباشد
4 تو در زمانه غریبی بلطف و بنده نوازی گر التفات غریبان کئی غریب نباشد
1 رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید مراد است که حاسد نمی تواند دید
2 دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
3 بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح که رند شکل مقلد نمی تواند دید
4 کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
1 سر زلفت نمی خواهم که در دست صبا افتد کز آن جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد
2 رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون مبادا دامن دولت که در دست گدا افتد
3 به چین زلفت ار گفتم حدیث مشک معذورم پریشان گوی را اکثر سخنهای خطا افتد
4 فلک را با همه کوشش که سال و ماه بنماید چنین ماهی نپندارم که اندر سالها افتد
1 خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
2 از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
3 همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
4 بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
1 روی تو دیدم سخنم روی داد از آینه طوطی به سخن در فتاد
2 صوفیم و معتقد نیکوان کیست چو من صوفی نیک اعتقاد
3 خانه چشمم که خیالت دروست جز به تماشای تو روشن مباد
4 از آمدنت رفت خبر در چمن سرو روان جست و به پا ایستاد
1 دگر گفتی نجویم بر تو بیداد مبارک مرد و آنگه کردی آزاد
2 چه منت باشد از میاد بیرحم که پای مرغ بسمل کرده بگشاد
3 چه حاصل زآنکه شیرین از لب خویش پس از کشتن دهد حلوای فرهاد
4 فراموشم نخواهی شد چو الحمد در آن دم که به تکبیر آوری باد
1 دوشم دل از غم تو بر آتش همیتپید وز دیده با خیال لبت آب میچکید
2 زآن لب چو میشنید حدیثی دل کباب میسوخت چون نمک به جراحت همیرسید
3 در پیش میفکند سر خود قتیل عشق از شر این گناه کز آن تیغ میبرید
4 ناکرده سر قلم سر زلفت کجا کشیم دال است زلف تو نتوان بیقلم کشید
1 گفتمش حال دل گمشده دانی چون شد گفت با ما چو در افتاد همان دم خون شد
2 پارسایان که نظر از همه می پوشیدند چشم تان تو دیدند و همه مفتون شد
3 تا لب جام گرفت از لب لعلت رنگی ای با خرقة ازرق که بمی گلگون شد
4 ما چو شمعیم که از سر زنش دشمن و دوست سوز ما کم نشد و آتش دل افزون شد