1 صبا ز دوست پیامی بسوی ما آورد بهمدمان کهن دوستی به جا آورد
2 رسید باد مسیحا دم ای دل بیم بر آر سرکه طبیب آمد و دوا آورد
3 نه من ز گرد رهش دل به باد دادم و بس که باد مشک ختن هم ازین هوا آورد
4 برای چشم ضعیف رمد گرفته ما ز خاک مقدم محبوب توتیا آورد
1 عید می آید و مردم مه نو میطلبند دید ها طاق خم ابروی او میطلبند
2 شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر همه در طرة آن سلسله مو میطلبند
3 هر طرف سرو قدان چون علم عید روان جای در عید گاه آن سر کو میطلبند
4 روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند
1 چشم تو که آرام دل خلق جهان برد سحری است که از سیمبران نقد روان برد
2 زلف تو که روز سهم در نظر آورد هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
3 بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
4 بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
1 عاشقان طالب و صاحب نظران در کارند عاقلانه بیخبر و بیخبران هشیارند
2 خفته صبح ازل رفت پس پرده خواب تا شبانگاه ابه زنده دلان بیدارند
3 موسی از طور تجلی ار نی گفت و گذشت همچنان اهل نظر منتظر دیدارند
4 ز آفتاب رخت آنها که نمودند طلوع گاه مستغرق نورند و گهی در نارند
1 عرفات عشق بازان سر کوی بار باشد بعلطواف کعبه زین در نروم که عار باشد
2 چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی بصفا و مروه ای دل دگرت چه کار باشد
3 قدمی ز خود برون نه بریاض عشق کآنجا نه صداغ نفحه گل نه جفای خار باشد
4 به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر که سری است جای این سر که سزای دار باشد
1 گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
2 من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
3 با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
4 گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
1 ز ماهتاب جمالت ز ماه تاب رود چه جای ماه سخن هم در آفتاب رود
2 تو آن دری که از پیش نظر اگر بروی مرا ز دیده گریان در خوشاب رود
3 مکن به خونه دلم چشم سرخ زآنکه کسی طمع نکرد به خوتی که از کباب رود
4 بحسرتت نگرم سوی گل ولی به سراب ز جان تشنه کجا آرزوی آب رود
1 دل من بار جنایه تو نه تنها بکشد داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد
2 جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد
3 خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست که کماندار تو باز آبدش از ما بکشد
4 نرسد بر نو به چارده بر گوشه بام گر ز خورشید رخی سر به ثریا بکشد
1 گرمه به زمین باشد آن زهره جبین باشد دوری طلبد از ماه نیز چنین باشد
2 نتوان طلب بوسی کرد از لب خندانش حلوا نتوان خوردن هرگه نمکین باشد
3 بی ذکر دی نبود از باد دهانش دل تا در خم ابرویش دله گوشه نشین باشد
4 زین خاک درم بادا رخ دور اگر روئی چون روی من خاکی در روی زمین باشد
1 را گشودند بار بر ببندید خویشتن زیر بار مپسندید
2 این جهان درد خورد دندانیست وارهیدید از او چو بر کندید
3 برگ ریزان عمر شد نزدیک خیره خیره چو گل چه میخندید
4 شاخ پی میوه گر همه طوبیست ببریدش به میوه پیوندید