چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ از کمال خجندی غزل 574
1. چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
...
1. چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
...
1. چشم تو که داشت خواب بسیار
لب داشت به او شراب بسیار
...
1. چندان بگریم بر در آن بیوفا شام و سحر
کز آب چشمم آورد سروی از آنجا سر بدر
...
1. چهره ام دیده چه حاصل که به خون کرد نگار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
...
1. خاک راه تر از آن روز که آمد به نظر
خواب در چشم من خسته نیاید دیگر
...
1. خوش نسیمی است بوی صحبت یار
خوش نعیمی است وصل بی اغیار
...
1. دارم اندک روشنائی در بصر
بی جمال او ولی فیه النظر
...
1. دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
...
1. دل دگر غم دارد از تو جان دگر
سینه دیگر خاطر بریان دگر
...
1. دل رفت و نماند عقل و تدبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
...
1. دلی دارم ز چشمت ناتوانتر
وجودی از دهانت بینشانتر
...
1. از سودای سر زلف چو زنجیر
شدم دیوانه من مجنون چه تدبیر
...