1 آنکه ز بی گنه کشی نیست دمی ندامتش بی گنهی که او شد من بکشم غرامتش
2 لحظه به لحظه درستم غمزة او قیامتی می کند وز کاقری نیست غم قیامتش
3 گو سر زلف او بکش پرده بر آفتاب و مه تا نفتد به خاک ره سایه سرو قامتش
4 جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر دوستی در تو شد داعیة اقامتش
1 هدایه خواندی و هیچت هدایتی نرسید عناه کشید و زآن سو عنایتی نرسید
2 از خوان علم که پر نقل حکمت است ترا برون ز نقل حدیث و روایتی نرسید
3 به گوش نهادی شبه نزول و همین ز لحن غیب بگوش تو آبتی نرسید
4 ترا چه سود بروز جزا و قابه و جزو چو از وقابة عفوش حمایتی نرسید
1 گر به مسجد نروم قبله من روی تو بس بعد ازین گوشه محراب من ابروی تو بس
2 عذر خواهان گناهان شبان روزی من غم روی تو و آشفتگی موی تو بس
3 روز محشر که بیارد همه کس دستاویز من سودا زده را حلقه گیسوی تو بس
4 حور عین گر نگشاید در فردوس مرا هوس روی تو و خاک سر کوی تو بس
1 زهی کشیده کمان ابروی تو تا بن گوش دمیده سبزة خطت به گرد چشمه نوش
2 رخ تو شمع شبستان عشق و ما در تاب لب تو چشمه آب حیات و ما در جوش
3 کنون که شمع جمالت چراغ حسن افروخت دگر به طرة مشکین رخ چو ماه مپوش
4 در آب دیده بدم غرقه دوش تا به میان گذشت در غمت امروز آبم از سر دوش
1 بار خرمن سوز ما گو روی گندمگون بپوش ورنه خواهد سوخت خرمن هر کرا عقل است و هوش
2 روی گندمگون نمود و جان ما یک جو فروخت از چه شد بار اینچنین گندم نمای جو فروش
3 شاهدان از گوشها کردند درها را رها بر حدیث نازکت بک بک چو بنهادند گوش
4 صوفی پشمینه پوشته گر به بیند چشم مست زاهدی از سر نهد گیرد سبوی می بدوش
1 من گریان چه کنم زآن مژه و غمزه حذر چه یکی نیزه چه صد چون بگذشت آب از سر
2 گر از آن کیش به باران تو آید تیری سوی صدرش همه گوئیم که فرمای و گذر
3 هر که پیش تو رود تا بمن آرد خبرت چون ترا دید عجب گر دگر آید به خبر
4 ای صبا دامن آن زلف چه باشد که کشم رفع کن حاجت ما آمده ایم از پی جر
1 نور چشمی تو ما را نظری میباید گر رسد صد نظر از تو دگری میباید
2 باز بنما رخ زیا چو بریدی سر زلف منقطع شد شب پره سحری میباید
3 به عبادت سخنی گوی که رنجوران را از شفاخانه آن لب شکری میباید
4 توتیا را نتوانم که ببینم به دو چشم سرمه چشم من از خاک دری میباید
1 ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
2 بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
3 غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
4 دور دور گل و ایام نشاط است و بهار چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
1 بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر گاه میرفتم به دیده گاه میرفتم بسر
2 مرغ اگر از ناله شبهای من می کرد خواب نا روم پیش تو میدزدیدم از وی بال و پر
3 در کتاب طالع ما دیده بود اختر شناس از سر زلفت بسی نشویش در دور قمر
4 گر بری از ما رقیبا تحفه پیش حبیب محبتی داریم خوش برخیز و زحمت را ببر
1 یاد روی تو چو در خاطر ما می گذرد وقت ما در همه وقتی به صفا می گذرد
2 چشم کس محرم سلطان خیال تو چو نیست بسر مردم بیگانه را می گذرد
3 پشت سودا زدگان سر بسر از غصه دوتاست تا چرا باد بد آن زلف دوتا می گذرد
4 بر سر کوی تو باید بسر و چشم گذشت مدعی چشم ندارد که به پا می گذرد