1 با چشم خوش ای شوخ مرا جنگ مینداز محنت زده را به بلا جنگ مینداز
2 در دست صبا سلسله زلف میفکن شوریده دلان را به صبا جنگ مینداز
3 شب بر در تو بوده ام این راز نهان دار آن حاسة سگ را به گدا جنگ مینداز
4 گفتی بر باران بردمه کشتن یاری نا آمده در مجلس ما جنگ مینداز
1 نمی خواهم که کسی با آن شکر لب هم نفس باشد ولی هر جا که شیرین ست غوغای مگس باشد
2 طبیب احوال من پرسید گفتم زلف او دال است گر اهل حکمت است او را همین یک حرف بس باشد
3 از آن لب گفتم ار بورسی دهی بیش از کنارم ده بگفت این نکته نشنیدی که حلوا باز بس باشد
4 شنیدم کآن صنم را هست با عشاق دلسوزی ولی ز آن گونه دلسوزی که آتش را به خس باشد
1 به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش
2 اگر آرد ز من آن بی وفا یاد من از شادی کنم خود را فراموش
3 سر موئی به جانی می فروشد چنین ارزان بگوئیدش که مفروش
4 همی کردم بر آن در دوش فریاد سگی بانگی بزد بر من که خاموش
1 مگر ترک جفا و بکن جفای دگر که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
2 بلا فرستی و من باز بسته دل به امید که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
3 سری که داشم انداختم به پای تو حیف که نیستم سر دیگر برای پای دگر
4 گدایی از تو همین باشدم که نگذاری که بر در تو رود غیر من گدای دگر
1 ای خاک آستان تو شاهان سر فراز در هر دو کون عشق تو محمود و مازیار
2 باشد جمال روی تو خورشید جانفروز پروانه جمال تو شمع جهانگداز
3 در دفتر ازل رقم وحدت ثبوت مبتنی بر دامن ابد علم دولتت طراز
4 اسرار عشق را هم از آن روز محرم است که در روز الست آنکه به عشق تو گفت راز
1 مجلس ما به حضور تو چنانست امروز که کمین خادمه اش حور چنانست امروز
2 از سر زلف پریشان تو در حلقه جمع عقل سودا زده زنجیر کشائست امروز
3 ساقیا باده بده کز می دوشین ما را به رخت خلوت به خرابات مغانیست امروز
4 زآن دو جادوی فریبنده محراب نشین زاهد صومعه رسوای جهانست امروز
1 زهی چو کعبه ترا صد هزار سر بر در ندیده از مژه سیل بار ما تر تر
2 نگفته نام لب ناز کت به جز جان جان دوباره گفتمش ای عمر رایگان زرزر
3 ز ناز کی خط نو سر به پیچد از ریحان نوشته بر ورق چهره اشک ما فرفر
4 کبود و سرخ برآید چو برگ گل از لطف دلت به بر حجرالا سودست در مرمر
1 می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
2 کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف که نخوردند غم حال پریشانی چند
3 رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
4 از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند
1 چو عشق آمد ای عقل خیز و گریز که خاشاک نکند به آتش ستیز
2 اگر دیده خواهد که یابد دلم بگو خاک پایش به مژگان ببیز
3 سر خود به نیغ تو خواهم فروخت که به زین ندارم خریدار نیز
4 چو دید آهر از دور آن چشم مست روان از همانجا بگشت و گریز
1 عاشق کند مشاهده حق بروی یار باری چنان طلب کن و عشقی چنین بیار
2 بیچاره غافلان که ندارند درد عشق مشغول گشته اند به تضییع روز گار
3 گر نیست در درون تو سوزی بسان شمع باری برون ربا بود این اشک را میار
4 تو جان خود بخود نتوانی نگاهداشت دلدار خود بجوی و روانی بدو سپار