1 عنبرست آن دام دل با مشک ناب باز سنبل پر گل سوری نقاب
2 باز شعر سبز بر به سایبان با حریر ست آن به گرد آفتاب
3 درج باقوت است با آب حیات با نهان در لعل میگون در ناب
4 هر دم از لعل لب جان پرورت میرود سرچشمه حیوان در آب
1 کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
2 پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
3 ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
4 گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود جان سرختی تا کی دهی این وعده های خام را
1 از پیرهنت بویی آمد به گلستانها کردند پر از نکهت گلها همه دامانها
2 با رشته همه چاکی شد دوخته وین طرفه کز رشته زلف تست این چاک گریبانها
3 تا خوان جمالت را آراست به سبزی خط افکند لب لعلت شوری به نمکدانها
4 گر زلف برافشانی در پا فکنی سرها چون لب به حدیث آری بر باد دهی جانها
1 ای خط تو سبزی خوان بلا خال سیاه تو نشان بلا
2 لعل لبت کان دل من کرد خون خوانمش از درد تو کان بلا
3 زاهد خود بین به امید عطاست عاشق مسکین نگران بلا
4 داد نشانم کمرت زان میان باز فتادم به میان بلا
1 دوست می دارد دلم جور و جفای دوست را دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را
2 زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را
3 چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان زودتر دریاب جان من رضای دوست را
4 در هوای او تواند داد عاشق سر به یاد لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را
1 بگذار در آن کوی من اشک فشان را تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
2 مپسند بران رخ که فتد سایه گلبرگ گلبرگ تحمل نکند بار گران را
3 دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
4 گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
1 دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
2 تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست بر خلق تشنه حکم روانست آب را
3 بینم چشم مست تو بیمار سرگران این است شیوه مردم بسیار خواب را
4 دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ رقصی ست گرم بر سرآتش کباب را
1 بعد از امروز آشکارا دوست می دارم ترا از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم ترا
2 در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا
3 خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم گر در اینجایی ور آنجا دوست میدارم ترا
4 عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن تا بدان رخسار و بالا دوست میدارم ترا
1 از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
2 حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
3 تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز تن رنجور من از خجلت آن در عرق است
4 اتفاق تو گر این است که خونم ریزی هرچه رأی نو دل و دیده بر آن متفق است
1 لعل درخشان نگر غیرت یاقوت ناب لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
2 تا شود از زلف او حجت خوبی تمام خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
3 ای گل ریحان تو سنبل بستان فروز طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
4 از عرق روی تست عارض گل قطرهای چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب