1 دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را داغی بکش به سینه غلام کمینه را
2 زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است گردن کشی چراست به تو عنبرینه را
3 ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف کز طاقها شکست فتد آبگینه را
4 خال رخت ز بنده بدزدید عقل و دین شب با چراغ یافت متاع بهینه را
1 دل و جان تا رهند از بند بگشا زلف مشکین را به پایت میفتد آخر رها کن یک دو مسکین را
2 ز چندان تیر کز شوخی ز مژگان بر تراشیدی یکی بر جان من افکن چه خواهی کرد چندین را
3 سر زلف ترا در چین بدین صورت رخ نگین چرا پر می کشد چندین مصور صورت چین را
4 ز زحمت هایخود شرمنده آن استانم من که از بیمار دردسر بود پیوسته بالین را
1 دوست می دارد دلم جور و جفای دوست را دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را
2 زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را
3 چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان زودتر دریاب جان من رضای دوست را
4 در هوای او تواند داد عاشق سر به یاد لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را
1 دوش از در میخانه بدیدیم حرم را می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
2 فرمان خرد بر دل هشیار نویسند حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
3 ای مست گر افتی به سر تربت شاهان مشتاق لب جام بیابی لب جم را
4 پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
1 دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
2 تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست بر خلق تشنه حکم روانست آب را
3 بینم چشم مست تو بیمار سرگران این است شیوه مردم بسیار خواب را
4 دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ رقصی ست گرم بر سرآتش کباب را
1 سیری نبود از لب شیرین تو کس را کس سیر ندید از شکر ناب مگس را
2 نالان بر سر کوی تو آییم که ذوقی است در قافله کعبه روان بانگ جرس را
3 با صبح بگویید که بیوقت مزن دم امشب شب وصل است نگه دار نفس را
4 زلف تو که شبرو شده زو زاهد و عابد از خرقه پشمینه غنی ساخت عسس را
1 شانه زد باد زلف یار مرا اصلح الله شانه ابدا
2 گر خدا راست آرد آید باز سرو طوبی خرام ما بر ما
3 دل چو پیراهن تو گی لرزد بر تو گر بگذرد نسیم صبا
4 تا به بالا تو راست چون الفی ما چو لامیم در میان بلا
1 شب سوی ما هوس آمدن است آن مه را دیدهها پاک بروبید به مژگان ره را
2 تا تو بر گوشه نشینان گذری چشم و مژه آب و جاروب زده صومعه و خانقه را
3 بچه منصوبه ندانیم بریمت به وثاق تو شهی می توان برد به بازی شه را
4 جان ما بیش مسوزان چو بر آوردی خط دود برخاست منه بر سر آتش که را
1 طاقت درد تو زین بیش ندارم بارا چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را
2 هوس روی توأم کرد پریشان احوال زلفت انداخت مگر در دل من سودا را
3 هر کسی را ز لبت لذت جان حاصل شد کام بی ذوق چه داند مزه این حلوا را
4 طاقت خنده ندارد لبت از غایت لطف به سخن رنجه مکن آن لب شکر خارا
1 طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
2 ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند نهم مرو ننهم از سر این نما را
3 سهی قدان بهشت ار به سرو ما برسند چو سابه در قدم او کشند بالا را
4 ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند بنام اهل نظر نقش روی زیبا را