1 جانا ز گرد درد پر باد دامن ما وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
2 دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
3 ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
4 گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
1 از عاشقی همیشه جوان است پیر ما خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما
2 با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ هم دیر زیست مدعی زودمیر ما
3 صد جان ما ستاند و به یک بوسه وعده داد بسیار بخش دلبر اندک پذیر ما
4 در دل به قدر ذره نگنجد خیال غیر کز مهر او پر است ضمیر منیر ما
1 ای غمت یار بی نوایی ها با من از دیرش آشنایی ها
2 از چراغ رخت به خانه چشم در شب تیره روشنایی ها
3 گفت پای از رهت گریزانم تا به کی این گریز پایی ها
4 سگ کویت به من نمود رقیب بودش این هم ز خود نمایی ها
1 چو آفتاب نکند از رخ زمانه نقاب بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
2 خروش ناله مستان به گوش او نرسید و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
3 چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
4 از جیب پیرهن اندام نازنین بینش چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
1 آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
2 بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
3 دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس نامش خطا نبود که خواندیم مشک ناب
4 گفتی پس از هلاک نو دست از جفا کشم ای عمر ناگزیر چرا می کنی شتاب
1 چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را که ازو بهم برآری همه وقت حلقه ها را
2 به دوصد ادب برآن در چو خطاست برگذشتن حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را
3 نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی بدو زلف اگر بروبد همه عمر خاک پا را
4 شب و روز غیر دردی نخورم بر آستانت که دوای خوبرویان نرسد من گدا را
1 ای سراپرده سلطان خیالت دل ما کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
2 سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرود تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
3 مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
4 شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
1 تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما که در تو کار نکردست درد کاری ما
2 شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
3 گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف به گوش او برسان ذکر بی قراری ما
4 هزار بار به جان بار محنتت بردیم به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما
1 آن چه رویست که حسن همه عالم با اوست دل در آن کوی نه تنهاست که جان هم با اوست
2 دم عیسی که به رنجور شفا میبخشد دم نقد از لب او جوی که این دم با اوست
3 خانه دل به خیال لب او دار شفاست چند نالد دل مجروح که مرهم با اوست
4 دهنت گرچه که او خانم دلها دزدد چون بخندد همه دانند که خانم با اوست
1 طاقت درد تو زین بیش ندارم بارا چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را
2 هوس روی توأم کرد پریشان احوال زلفت انداخت مگر در دل من سودا را
3 هر کسی را ز لبت لذت جان حاصل شد کام بی ذوق چه داند مزه این حلوا را
4 طاقت خنده ندارد لبت از غایت لطف به سخن رنجه مکن آن لب شکر خارا