شانه زد باد زلف یار مرا از کمال خجندی غزل 37
1. شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شانه ابدا
1. شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شانه ابدا
1. شب سوی ما هوس آمدن است آن مه را
دیدهها پاک بروبید به مژگان ره را
1. طاقت درد تو زین بیش ندارم بارا
چاره ای کن به نظر درد دل شیدا را
1. طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
1. طریق عشق میورزی رها کن دین و دنیا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
1. کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
1. کعبه کویش مراد است این دل آواره را
با مراد دل رسان بارب من بیچاره را
1. گر به جستن باف گشتی یار ما
غیر جویانی نبودی کار ما
1. گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را
آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
1. گر بری چون سر زلف این دل سودایی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را
1. ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما
داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
1. مست عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا