غزلیات کمال خجندی

این چه مجلس چه بهشت این چه مقام است اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
دولتی کز همه بگذشت ازین درنگذشت
شادئی کز همه بگریخت غلام است اینجا
چون در آبی به طربخانه ما با غم دل
همه گویند مخور غم که حرام است اینجا
ما به فلکیم از بر ما گر بروی
برو آهسته که جام و لب بام است اینجا
ایها العطشان فی الوادی الهوا
جوی جویبان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
مالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
ما به لب پیش لب ما و شما
گریه تا چند از عطش ای نور چشم
پیش چشمت آب چشمی برگشا
بعد از امروز آشکارا دوست می دارم ترا
از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم ترا
در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست
دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا
خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم
گر در اینجایی ور آنجا دوست میدارم ترا
عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن
تا بدان رخسار و بالا دوست میدارم ترا
بگذار در آن کوی من اشک فشان را
تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
مپسند بران رخ که فتد سایه گلبرگ
گلبرگ تحمل نکند بار گران را
دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش
آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم
دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما
غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما
دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون
دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما
مفلسانیم که در دولت سودای غمت
حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما
گر تو در مجمره غم دل ما سوزانی
همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما
تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما
که در تو کار نکردست درد کاری ما
شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم
عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف
به گوش او برسان ذکر بی قراری ما
هزار بار به جان بار محنتت بردیم
به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما
جانا ز گرد درد پر باد دامن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد
باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چشمت از گوشه تقوا بدر آورد مرا
مست و غلطان سوی اهل نظر آورد مرا
خرقه ارزق من باز به می گلگون شد
عشق هر دم به دگر رنگ برآورد مرا
داده پیش از دگران جام میم پیر مغان
آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم
تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
چشمت به غمزه کشن من بیگناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را