1 از گریه مرا خانه چشم آب گرفته است وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است
2 دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو گونی دلت از صحبت احباب گرفته است
3 از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است
4 با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است
1 ای ز نوش شکرستان لبت رسته نبات تشنه پستة شکر شکنت آب حیات
2 سرو هرچند که دارد به چمن زیبائی راستی نیستش این قامت شیرین حرکات
3 خوردهام شربت هجرت به تمنای وصال داده ام عمر گرانمایه به امید وفات
4 مرغ دل باز چنان صید سر زلف تو شد کش ازین دام نباشد دگر امید نجات
1 چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را
2 مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من شرطست باران ریختن در موسم گل باد را
3 گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را
4 حاشا که از غم های تو من بنده باشم در گله هست از غمت آزادگی هم بنده هم آزاد را
1 از باد مکش طره جانانه ما را زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
2 آن شمع چگل گو که برقص آرد و پرواز این سوخته دلهای چو پروانه ما را
3 کردند زیان آنکه به صد گنج فریدون کردند بها گوهر یکدانه ما را
4 دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
1 شانه زد باد زلف یار مرا اصلح الله شانه ابدا
2 گر خدا راست آرد آید باز سرو طوبی خرام ما بر ما
3 دل چو پیراهن تو گی لرزد بر تو گر بگذرد نسیم صبا
4 تا به بالا تو راست چون الفی ما چو لامیم در میان بلا
1 دام دلهاست زلف دلبر ما خوانمش دام ظله ابدا
2 صید از آن دام زلف چو بجهد زآنکه دامی است پیچ پیچ و دوتا
3 تا جدا ساختی ز بند دو زلف دل من ساختی ز بند جدا
4 گه کشم ناز و گه کشم زلفت بنگر کز تو می کشیم چها
1 حلال باد می خلد و حور زاهد را که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
2 مبر ز گردن صوفی قلاده تسبیح گذار تا ببرد گردن مقلد را
3 ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
4 برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
1 آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
2 میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
3 او دانه درست و منش مشتری دریغ کرد کان در رقیب بد گهر از من دریغ داشت
4 روشن نگشت شانه چشمم به صد چراغ تا خاک کوی و کرد در از من دریغ داشت
1 ای روی دردمندان بر خاک آستانت از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت
2 عرشآشیان همائی ما جمله سایه تو با این صفت چه دانند این مشت استخوانت
3 ذرات کون یک یک در ممکنات عالم جستند و یافت برتر از کون و از مکانت
4 غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت
1 مطلع انوار حسن است آن رخ چون آفتاب مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
2 باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
3 گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
4 در میان دیده و دیدار جان افزای دوست چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب