1 این چه مجلس چه بهشت این چه مقام است اینجا عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
2 دولتی کز همه بگذشت ازین درنگذشت شادئی کز همه بگریخت غلام است اینجا
3 چون در آبی به طربخانه ما با غم دل همه گویند مخور غم که حرام است اینجا
4 ما به فلکیم از بر ما گر بروی برو آهسته که جام و لب بام است اینجا
1 ایها العطشان فی الوادی الهوا جوی جویبان جانب دریا بیا
2 آب را پیش لب هر تشنه ای مالت الاکواب قل قل قولنا
3 از سقاهم ربهم ابریقهاست ما به لب پیش لب ما و شما
4 گریه تا چند از عطش ای نور چشم پیش چشمت آب چشمی برگشا
1 بعد از امروز آشکارا دوست می دارم ترا از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم ترا
2 در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا
3 خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم گر در اینجایی ور آنجا دوست میدارم ترا
4 عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن تا بدان رخسار و بالا دوست میدارم ترا
1 بگذار در آن کوی من اشک فشان را تا دیده دهد آب گل و سرو روان را
2 مپسند بران رخ که فتد سایه گلبرگ گلبرگ تحمل نکند بار گران را
3 دشوار کشد نقش دو ابروی تو نقاش آسان نتوانند کشیدن دو کمان را
4 گفتم که لبت زیر دو دندان چو بگیرم دارم نگهش گفت نگه دار زبان را
1 بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما
2 دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما
3 مفلسانیم که در دولت سودای غمت حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما
4 گر تو در مجمره غم دل ما سوزانی همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما
1 تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما که در تو کار نکردست درد کاری ما
2 شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما
3 گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف به گوش او برسان ذکر بی قراری ما
4 هزار بار به جان بار محنتت بردیم به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما
1 جانا ز گرد درد پر باد دامن ما وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
2 دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
3 ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
4 گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
1 جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
2 کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
3 به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
4 جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
1 چشمت از گوشه تقوا بدر آورد مرا مست و غلطان سوی اهل نظر آورد مرا
2 خرقه ارزق من باز به می گلگون شد عشق هر دم به دگر رنگ برآورد مرا
3 داده پیش از دگران جام میم پیر مغان آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
4 باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
1 چشمت به غمزه کشن من بیگناه را خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
2 با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
3 مردم ز مه حساب گرفتند سالها نگرفت در حساب جمال تو ماه را
4 جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط من هم به دیده می کشم آن خاک راه را