1 دوست در جان و نیست خبرت تشنه میری و آب در نظرت
2 نام دریا دلی برآوردی طرفه اینه کآب نیست بر جگرت
3 بسکه پیش تو رفت ذکر فرات صفت آب کرد تشنه ترت
4 برهد جانت از تعطش آب که بسره وقت ما فتد گذرت
1 خضرجان آب حیات از لب دلجوی نو یافت موسی انوار تجلی همه از روی تو یافت
2 مرده را زنده از آن کرد مسیحا به دمی کردم باد سحر گاه ازل بوی تو یافت
3 خواجه هر دو سرا احمد محمود خصال حسن اخلاق و مکارم همه از خوی تو یافت
4 هر که را بود سری در سر سودای تو شد وانکه را بود دلی گمشده در کوی نو یافت
1 گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
2 تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
3 باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان کا درد بی دوای نو درمان جان کیست
4 نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
1 چشم تو التفات به مردم نمیکند بر خستگان غمزه ترحم نمیکند
2 زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین بر آفتاب سایه تقدم نمیکند
3 اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت بر ماهتابه قافله ره گم نمیکند
4 جان محب به خنده نمیآید از نشاط تا زیر لب حبیب تبسم نمیکند
1 بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند
2 تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند
3 بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
4 در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند
1 آهنینجانی مرا کز غصه تابی میدهد آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
2 همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
3 آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف رحمتی باشد گرم به هم عذابی میدهد
4 گرچه میشده در دارالشفاء هر من طبیب حلقهای چون میزنم بر در جوابی میدهد
1 امشب آن ماه دل افروز به مهمان که بود خط او سبزی لبهای نمکدان که بود
2 چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
3 آن لب لعل کز او ماند دهان همه باز باز پرسید خدا را که به دندان که بود
4 سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
1 آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
2 از ما برمید و دگرانش بر بودند آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
3 دیروز بر آن بود که بارم بنوازد امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
4 دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
1 ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
2 از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
3 کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
4 پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
1 هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت در میان ما کی روز میانت در نیافت
2 جادوی استاد چندانی که در خود باز جست چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
3 رند صاحب ذوق هی میهای رنگین تر ز لعل لذت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
4 در علاج درد ما زحمت چه میبینه طبیب چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت