1 دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
2 فربه ترم از خوردن غمهای تو هر روز بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
3 زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوائی اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
4 چون شربت تلخی که به رنجور بسازد هنگام سنم نندی خون تو مرا ساخت
1 دردل ما بردی و رفتی نه چنین می بایست نیک رفتی قدری بهتر ازین می بایست
2 بھر سوز دل اصحابه بجز داغ فراق بود حاصل همه اسباب همین می بایست
3 پارسا زلف تو نگرفت که ترسید ز دین آن به چنگال من بیدل و دین میبایست
4 در خور روی نکوی تو ز صاحب نظران پاکبازی به همه روی زمین می بایست
1 در کوی تو خون مژه خیلی است که سیلی است هر قطره از و قابل سیلی است که خیلی است
2 سهل است به چشم من اگر درج ثریاست پیش در گوش تو که تابان چو سهیلی است
3 بر طاق فلک مه قد خود کرد خم و گفت ما را بنوی با خم ابروی تو میلی است
4 مقصود دو عالم چه کنی بر دل ما عرض مقصود تونی هرچه ورای تو طفیلی است
1 بیخدمت تو کس به جهان عزتی نیافت شاهی که چاکر نو نشد حرمتی نیافت
2 در نامه سعادت خود دردمند عشق بیداغ محنتی رقم دولتی نیافت
3 تا غم نخورد و درد نیفزود قدر مرد تا لعل خون نکرد جگر نیمنی نیافت
4 دل زان لب و دهان نتوانست برد جان بودش مجال تنگ مگر فرصتی نیافت
1 عاشقان دردش طلب دارم مرا همدرد کیست آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
2 ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
3 عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست
4 سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
1 گر جانب محب نظری با حبیب هست غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
2 با کس مگو که چاره کنند درد عشق را ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
3 سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
4 گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
1 طبع لطیف داند لطف لب و دهانت فکردقیق باید سررشته میانت
2 دی میشدی خرامان چون سرو وعقل می گفت خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
3 دانی چرا رفییت کرد از در تو دورم نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
4 دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمائت
1 صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
2 امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
3 در دیده خیال قد تو روز جدائی چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
4 گر زلف کجت بیند امام از خم محراب جز سوره واللیل نخواند به امامت
1 دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
2 هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
3 رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
4 با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
1 دل هر که بیمار او شد خوش است ز شادیست پر گرچه غمگین وش است
2 رود جان چو پیکان به دنبال تیر چر یابد نشانی از آن ترکش است
3 بساط شهان زیر پای افکند ز خاک درت هر که را مفرش است
4 سزاوار آهم من از روت دور گنه کار شایسته آتش است