1 دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
2 فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست
3 خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست
4 همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست
1 دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
2 گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار ور به جان دشمن شود با دوست ما دانیم و دوست
3 دیده گربان ما در پای هر سرو و گلی گر بجست و جوی او چون جوست ما دائیم و دوست
4 کس نداند از برای کیست رو بر خاک راه آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست
1 دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است که نام بندگی اینها برای نام خوش است
2 همیشه خواهم و پیوسته داغ بند گیت که پادشاهی و دولت علی الدوام خوش است
3 دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است
4 خوش آمدست نشستن به زلف و حال ترا بر همیشه مردم صیاد را به دام خوش است
1 ترا با من سر باری نماندست سر مهر و وفاداری نماندست
2 مرا امروز با تو خاطری نیز که بی موجب بیازاری نماندست
3 ندانم با که همرنگی گزیدی که در تو بونی از یاری نماندست
4 بروز آی ای شب هجران که دیگر چو شمعم ناب بیداری نماندست
1 ترا دو رخ به دو خط فن دلبری آموخت تو از دو چشم و دو چشم از تو ساحری آموخت
2 تو طفل مکتب حسنی معلم تو دو چشم معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
3 فریب و مکر به غمزه چه میدهی تعلیم وشه گیر چه حاجت مزوری آموخت
4 کجا درست کنند اهل زهد تخته عشق که مشکل است به میمون دروگری آموخت
1 علم و تقوی سر به سر دعوی است معنی دیگر است مرد معنی دیگر و میدان دعوی دیگر است
2 عاشق ار آمد به کویش دینی و عقبی نخواست جانب طور آمدن مقصود موسی دیگر است
3 حسن مه رویان چه می ماند بروی یار من پرتو به دیگر و نور تجلی دیگر است
4 از درش تا روضه فرق است از زمین تا آسمان خاک این کو دیگر و فردوس اعلی دیگر است
1 عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است
2 ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من زندگانی خواهی ار کردن بدین سان نازک است
3 یکدم بگذر ز عین مردمی بر چشم من زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
4 گل ندارد پیش سرو سیم برهم نازکی گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
1 درد تو زمان زمان فزون است وین سوز درون ز حد برون است
2 عقل از هوس تو بی قرار است دل در طلب تو بی سکون است
3 با عشق نر هوشمندی ما آثار و علامت جنون است
4 در دست تو دل که خوانیش قلب خالیست سیه اگر نه خون است
1 بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
2 هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
3 در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت
4 تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت
1 عاشقم بر دلبری با کس چرا گویم که کیست تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
2 آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
3 چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
4 عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست