گفتی از پیشم برو بگذر ز جان از کمال خجندی غزل 229
1. گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
1. گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
1. گل از پیراهنت بوئی شنیدست
گریبان از برای آن دریده ست
1. گل به صد لطف بدید آن برو پنداشت تن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
1. گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
1. گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
1. گلی چون سرو ما در هر چمن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
1. گنجی و نرا بیطلبیدن نتوان یافت
راحت ز تو بی رنج کشیدن نتوان یافت
1. گو خلق بدانید که دلدار من این است
معشوق ستمکار جفاکاره من این است
1. لبت را هر که چون شگر مزیده است
یقین میدان که عمرش پر مزید است
1. اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت
به خنده نمکین شور در جهان انداخت
1. لعل جان بخشت ز جان ناز کتراست
قدت از سرو روان ناز کتراست