1 شادی نیافت هر که غم دلبری نداشت در سر هوای مهر پری گستری نداشت
2 در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش سودای عشق روی پر پیکری نداشت
3 با ما سری به وصل در آور که گیسویت در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت
4 چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت
1 عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
2 آنکس که درین صرف نکردست همه عمر بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
3 زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز کس لذت این باده چه داند که نخوردست
4 عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی گر آتش محض است به جان تو که سردست
1 بی توقف من از این شهر به در خواهم رفت ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
2 بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
3 ای عزیزان که ندارید سر همراهی به اجازت که هم اکنون به سفر خواهم رفت
4 با وجود تن بیمار و گرانباری عشق صبحدم در عقب باد سحر خواهم رفت
1 پای بوس چون منی حیف است گفتی بر زبانت زاهد کم خواره میشد دم به دم باریکتر زین
2 نیک گفتی نیک پیش تا ببوسم آن دهانت گر دل او گه گهی می رفت در فکر میانت
3 زآن میان و زآن دهان پرسد دلم سر بقین را بی نشان از بینشانان زودتر باید نشانت
4 چون بشیر از لیلة المعراج زلفت بر گذشتم در میان قاب قوسینش نکندست ابروانت
1 بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست
2 چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست
3 بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست یکبار اگر بپرسی اش از کار دور نیست
4 ما را هوای کوی تو و شوق روی تست فکر نعیم و جنت و سودای حور نیست
1 بر دو رخ من در جوی خون که روانست از تو مرا سرخ رونی در جهان است
2 نیست کسی در پناه عشق تو ما را درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
3 روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق سوخته این مراد و کشته آن است
4 بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو تا نکنی پی غلط که راه همان است
1 دل سختت به سندان سخت بارست دهانت را میان بس راز دارست
2 به آن خاک قدم جان همنشین است به آن چاه ذقن دل یار غارست
3 ز بار جور و بار غم نترسم من و آن آستان چندانکه بارست
4 چو بر گل میخرامی پا نگه دار که گل را بیشتر زحمت ز خارست
1 سرو پیش قد و بالای تو دیدم پست است عقد زلف تو به انگشت گرفتم شست است
2 عندلیبی که قدت دید و سر سرو گزید ساخت در راست نوا لیک مقامش پست است
3 گرد تو صف زده خوبان کمر بسته چو نی گونی از هر طرفی گرد شکر نی بست است
4 ز آستین ساعد سیمین به محبان بنمای تا بدانند که نازک بدنی زین دست است
1 زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت با این کمند روی زمین می توان گرفت
2 ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت
3 خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش پیش نو از نخست به آسمان گرفت
4 ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت
1 زلف معشوق سرکش افتادست عاشقان را به آن خوش افتادست
2 میکشم دامتش اگرچه بلاست عاشق او بلاکش افتادست
3 دل به نکه رخ دل افروزان چون کبابی بر آتش افتادست
4 دیده را از نظاره سیری نیست لوح خوبی نقش افتادست