زاهدان کمتر شناسند آنچه از کمال خجندی غزل 169
1. زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
1. زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
1. ز عشقت بی کس و مسکینم ای دوست
اگر بیدل نیم بی دینم ای دوست
1. از کویت بفردوس اعلی دری است
نثار در تست هرجا سری است
1. زلف تو از غالیه مشکین ترست
اشک من از لعل تو رنگین ترست
1. زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت
1. زلف معشوق سرکش افتادست
عاشقان را به آن خوش افتادست
1. ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت
میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت
1. سر زلف تو دزد دل های ماست
گر آویزی او را از گردن رواست
1. سرو پیش قد و بالای تو دیدم پست است
عقد زلف تو به انگشت گرفتم شست است
1. سرو قدت روان لبت جان است
جان من این روان من آن است
1. سرو ما را قد و بالایی خوش است
دیدن آن گل تماشایی خوش است
1. سروی ز باغ حسن به لطف قدت نخاست
از آن بر ترست فد نو کابد به شرح راست