دل از آن غمزه بسی شاکر و بس از کمال خجندی غزل 145
1. دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
1. دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست
کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
1. دل به از وصل رخت در جان تمنایی نیافت
دیده از دیدار تو خوشتر تماشایی نیافت
1. دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت
شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
1. دل در طلبت حیات جان یافت
جان از تو بقای جاودان یافت
1. دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست
اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
1. دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
1. دل ز زلف و خال خوبان نیره و آشفته است
خانه را چون دوست بانو لاجرم نارفته است
1. دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
1. دل سختت به سندان سخت بارست
دهانت را میان بس راز دارست
1. دل صفه خال تو با زلف گفت
دانه در در شب تاریک سفت
1. دل قبله خود خاک سر کوی تو دانست
جان طاعت احسن هوس روی تو دانست
1. دردل ما بردی و رفتی نه چنین می بایست
نیک رفتی قدری بهتر ازین می بایست