1 دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست
2 کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست
3 گفتی از خاک در خویش فرستم گردی همچنان چشم رجا بر کرم موعودست
4 بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان بده امروز که حلوای لبت بی دودست
1 زلف تو از غالیه مشکین ترست اشک من از لعل تو رنگین ترست
2 از شکر انگور سمرقندیان سیب زنخدان تو شیرین ترست
3 داد ز دستت که ز ترکان مست چشم جفا کیش تو بیدین ترست
4 گر به مساکین نظری میکنی بر دل من، کز همه مسکین ترست
1 دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
2 دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
3 شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
4 دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
1 حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست
2 صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست
3 دل که چون گریست در میدان عشق آشفته حال گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست
4 سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سوست
1 عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت دوست کئی تا دوست تر دارم منت
2 سر طلب از من که آرم در نظر بر سر آن هم در چشم روشنت
3 گر دهی خون شکاری غمزه را من شکار غمزة صید افکنت
4 ماه دزدی می کند خویی ز تو زآن در آبد هر شبی از روزنت
1 چشم غم دیده ما را نگرانی به شماست قامتت شاهد عدل است که می گویم راست
2 سرو بالات چرا سایه ز ما باز گرفت اری این نیز هم از طالع شوریده ماست
3 چین ابروی تو دیدم شدم آشفته چو زلف عین لطفی تو تاب عتاب تو کراست
4 خواستم رفت از این ملک بکلی لیکن باز گردیدم از آن عزم چو مقصود اینجاست
1 کسی که پرتو انوار لامکانی یافت فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
2 به ذرهای نخرد های و هوی سلطانان دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
3 فروتنی کن اگر سر فرازیت باید چو پشت خوشه خم از بهر سرگرانی یافت
4 نماز و طاعت پیری طریق ناکامی است خوشا سعادت شخصی که در جوانی یافت
1 غمت ریخت خونم شهادت همین است شهادت چه باشد سعادت همین است
2 نه امروز رسم جفا کرد؛ تو ترا سالها شد که عادت همین است
3 چو میرم ز دردت گذر بر مزارم مرا از نو چشم عبادت همین است
4 نخواهی دمی بی جفا عاشقان را ازین بیوفائی مرادت همین است
1 کدام دل که ز عشق تو پای در گل نیست چه جور کز تو بر آشفتگان بیدل نیست
2 بفرقت توام از زندگی ملال گرفت که بی وصال تو از عمر هیچ حاصل نیست
3 حقیقت است که دارد طبیعت حیوان کسی که روی تو دید و بطبع مایل نیست
4 نرفت سیل سرشکم ز آستان تو دور که رفتن از در دولت طریق سایل نیست
1 خاک درت به چشم من از صد چمن به است باغی خوش است عارضت اما ذقن به است
2 کوی نو خواهد این دل آواره نی بهشت مرغ غریب را ز گلستان وطن به است
3 تنها نه روی نسبت به از گلرخان چین بوی تو هم ز نکهت مشک ختن به است
4 گفتی به دستبوس نو بوسی زبان کنم در دست کسی چه سود شکر در دهن به است