دلم بدان که تو میخوانیش از کمال خجندی غزل 157
1. دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینها برای نام خوش است
1. دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینها برای نام خوش است
1. دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت
1. دل هر که بیمار او شد خوش است
ز شادیست پر گرچه غمگین وش است
1. دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
1. دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست
چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست
1. دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست
من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
1. دوست در جان و نیست خبرت
تشنه میری و آب در نظرت
1. دیده در عمری ز رویت با خیالی فائع است
عمر کان بگذشت بی روی نو عمری ضابع است
1. رخسار دلفروزت خورشید بیزوال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
1. روز گاریست که هیچ نظری با ما نیست
وین شب فرقت ما را سحری پیدا نیست
1. روزی که به من ناز و عتابت به حساب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
1. روی تو قبله مناجات است
دیدنت احسن العبادات است