1 چو زنگی شب پیرهن چاک زد سپیداج بر صفحه خاک زد
2 ز خاور برآمد درخشنده شید ز چهرش جهانی بشد پرامید
3 ز سام آگهی شد به نزد شدید که سام از نهیبت بشد ناپدید
4 گریزان شده سوی ایران زمین نتابید ایدر به پیکار و کین
1 به نزدیک دادار شد سرفراز زمین را ببوسید و بردش نماز
2 چنین گفت کای داور آب و خاک ز تو باد آتش پر از بیم و پاک
3 جهان سر به سر زیر فرمان تست وگر آب و آتش همه زان توست
4 مرا بخت و نیرو به شداد ده شکستی بر این لشکر عاد ده
1 به پاسخ چنین گفت کای پاکزاد که من جبرئیلم به شداد عاد
2 خبرها رسانم به شداد عاد بود پایهام بر فلک سخت شاد
3 کنون آمدم کز تو گیرم خبر که چون آمدی اندرین بوم و بر
4 دگر آمدم تا همه کام تو به گردون رسانم همه کام تو
1 از آنجا بیامد به پای حصار از آهن یکی باره بد استوار
2 یکی پیل بر برج و مرغی به سر همه پیکرش سیم و بالش ز زر
3 به همراه خورشید میگشت باز به هر ساعتی نعره میکرد ساز
4 چو مرغ دلاور بدو بنگرید یکی چرخ زد نعرهای برکشید
1 درین گفتگو بود سالار شاه که ناگه زمین و زمان شد سیاه
2 نگه کرد بر آسمان سام شیر یکی مرغ را دید مرد دلیر
3 که از پر و بالش جهان تیره شد همه چشم خورشید ازو خیره شد
4 ز گردون درآمد به سوی نشیب که از پیکرش کوه شد در نهیب
1 شدید بداندیش دل پر ز غم نشسته ز سام سپهبد دژم
2 به نزدیکی عوج او نامه کرد بسی پوزش اندر سر خامه کرد
3 چنین گفت کای شاه مغرب زمین نهنگ دمان پیر پرخاش و کین
4 نداری به گیتی کسی را همال به نیروی کوپال و بازو و یمال
1 دلاور بیامد به جای نماز بنالید بر داور بینیاز
2 ازو خواست فیروزی اژدها کزو جان ارقم بیابد رها
3 دگر گفت کای کردگار جهان فراوان مرا دشمن است از میان
4 ز جادو و از دیو و از عادیان ز حق ناشناسان شدادیان
1 نشستند و باده بیاراستند ز هر سوی رامشگران خواستند
2 ز اسبان و از گاو کشته هزار همان بهر مهمان آن نابکار
3 ز بهر همان عوج مردم چو دود هزار و دو اشتر بکشتند زود
4 کشیدند خوان و سراسر بخورد بماندند حیران دلیران گرد
1 درآمد بدان غار با تیغ جنگ یکی غار بد همچو کام نهنگ
2 بسی تار ماننده تیره شب که گم شد سخن از زبان سوی لب
3 ز تاریکیش جان ظلمات داغ درو چشم زنگی نمودی چراغ
4 بپوشید چشم و دگر باز کرد سوی گرد قلواد آواز کرد
1 چو طلاج بشنید ازو گشت زرد بدانست آن تیغ را در نبرد
2 نشان بود آن تیغ اندر جهان میان کهان و میان جهان
3 بلرزید طلاج بر دشت جنگ چو آن تیغ را دید گردید تنگ
4 بدانست کامد مر او را اجل رهائی نیابد ز چنگال یل