زهی روی تو صبح شبنشینان از خواجوی کرمانی غزل 738
1. زهی روی تو صبح شبنشینان
خیالت مونس عزلتگزینان
...
1. زهی روی تو صبح شبنشینان
خیالت مونس عزلتگزینان
...
1. ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان
در بند کمند تو دل حلقه گشایان
...
1. سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن
مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن
...
1. نه درد عشق مییارم نهفتن
نه ترک عشق مییارم گرفتن
...
1. نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن
بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن
...
1. دوش چون از لعل میگون تو میگفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن
...
1. هندوی آن کاکل ترکانه میباید شدن
یا چو هندو بندهٔ ترکان نمیباید شدن
...
1. بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن
ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن
...
1. بر اشکم کهربا آبیست روشن
سرشکم بی تو خونابیست روشن
...
1. ترا که گفت که قصد دل شکستهٔ ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
...
1. ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن
جان من دلخسته بجانانه رها کن
...
1. وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن
...