1 کجا خبر بود از حال ما حبیبان را که از مرض نبود آگهی طبیبان را
2 گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند معینست که سوداست عندلیبان را
3 ز خوان مرحمت آنها که میدهند نصیب به تیغ کین ز چه رانند بینصیبان را
4 اگر ز خاک محبان غبار برخیزد مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را
1 بگوئید ای رفیقان ساربان را که امشب باز دارد کاروان را
2 چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل زغلغل بلبل فریاد خوان را
3 اگر زین پیش جان میپروریدم کنون بدرود خواهم کرد جان را
4 بدار ای ساربان محمل که از دور ببینم آن مه نامهربان را
1 آخر ای یار فراموش مکن یاران را دل سرگشته به دست آر جگرخواران را
2 عام را گر ندهی بار به خلوتگه خاص ز آستان از چه کنی دورپرستاران را
3 وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز این چه سودای محالست خریداران را
4 گر نه یاری کند انفاس روانبخش نسیم خبر از مقدم یاران که دهد یاران را
1 ای به ناوک زده چشم تو یکاندازان را کشته افعی تو در حلقه فسونسازان را
2 جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم پشه آن نیست که بازیچه دهد بازان را
3 دل چو دادم به تو عقلم ز کجا خواهد ماند مال کی جمع شود خانهبراندازان را
4 عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند می بیارید و بخوانید خوشآوازان را
1 شبی که راه هم آه آتش افشان را ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
2 ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش ز بهر درد فدا کرده است درمان را
3 مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی که ما ز چشم بیفکندهایم طوفان را
4 بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر نثار خنجر خونریز او کنم جان را
1 اگر در جلوه میری سمند باد جولان را بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدان را
2 مکن عیب تهیدستان که در بازار سرمستان گدا باشد که بفروشد به جامی ملک سلطان را
3 چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلان را
4 اگر همچون خضر خواهی که دایم زندهدل باشی روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جان را
1 چو در گره فکنی آن کمند پر چین را چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را
2 بانتظار خیال تو هر شبی تا روز گشودهام در مقصورهٔ جهانبین را
3 کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات مگس چگونه تواند گرفت شاهین را
4 چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را
1 آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را
2 سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود جای آن هست که بر چشم نشانند او را
3 حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس زانک کوتهنظران قدر ندانند او را
4 هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری بود آیا که بمقصود رسانند او را
1 رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را
2 روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را
3 آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را
4 جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را
1 بده آن راح روان پرور ریحانی را که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را
2 من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم کان پری صید کند دیو سلیمانی را
3 سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را
4 برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز میفروشند بخر یوسف کنعانی را