1 آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را
2 سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود جای آن هست که بر چشم نشانند او را
3 حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس زانک کوتهنظران قدر ندانند او را
4 هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری بود آیا که بمقصود رسانند او را
1 خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما
2 گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما
3 سرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغ مرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ما
4 داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما
1 آن تن ماست یا میان شما وان دل ماست یا دهان شما
2 اگرآن ابرو است و پیشانی نکشد هیچکس کمان شما
3 جز کمر کیست آنکه میگنجد یک سرموی در میان شما
4 آب رخ پیش ما کسی دارد که بود خاک آستان شما
1 اگر سرم برود در سر وفای شما ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
2 بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
3 چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد کند نزول بخاک در سرای شما
4 در آن زمان که روند از قفای تابوتم بود مرا دل سرگشته در قفای شما
1 آن نقش بین که فتنه کند نقشبند را و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
2 پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست در گوش من مجال نماندست پند را
3 چون از کمند عشق امید خلاص نیست رغبت بود بکشته شدن پای بند را
4 آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند شرطست کاحتمال کند زورمند را
1 صل علی محمد دره تاج الاصطفا صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا
2 بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین کوکب دری زمین دری کوکب سما
3 تاج ده پیمبران باج ستان قیصران کارگشای مرسلین راهنمای انبیا
4 سید اولین رسل مرسل آخرین زمان صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا
1 آن ماه مهر پیکر نامهربان ما گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما
2 وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما
3 در باغ سرو را ز حیا پای در گلست از اعتدال قد چو سرو روان ما
4 برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما
1 آب آتش میبرد خورشید شبپوش شما میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما
2 شام را تا سایبان روز روشن دیدهام تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
3 در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما
4 از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما
1 شبی که راه هم آه آتش افشان را ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را
2 ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش ز بهر درد فدا کرده است درمان را
3 مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی که ما ز چشم بیفکندهایم طوفان را
4 بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر نثار خنجر خونریز او کنم جان را
1 چو در گره فکنی آن کمند پر چین را چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را
2 بانتظار خیال تو هر شبی تا روز گشودهام در مقصورهٔ جهانبین را
3 کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات مگس چگونه تواند گرفت شاهین را
4 چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را