1 خاقانی را دل تف از درد بسوخت صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
2 پروانه چو شمع را دلی سوخته دید با سوختهای موافقت کرد بسوخت
1 خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست خون آلود است همچنان باز فرست
2 در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود چون بیع به سر نرفت جان باز فرست
1 داغم به دل از دو گوهر نایاب است کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
2 میگویم اگر تاب شنیدن داری فقدان شباب و فرقت احباب است
1 بر جان من از بار بلا چیست که نیست بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
2 گویند تو را چیست که نالی شب و روز از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
1 گر سایهٔ من گران بود در نظرت من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
2 هم زحمت من ز سایهٔ من برخاست هم زحمت سایهٔ من از خاک درت
1 سلطان ز در قونیه فرمان رانده است بر خاقانی در قبول افشانده است
2 سیمرغ که وارث سلیمان مانده است شهباز سخن را به اجابت خوانده است
1 بینی کله شاه که مه قوقهٔ اوست گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست
2 عفریت ستم زو که سلیمان نیروست دربند چو کوزهٔ فقع بسته گلوست
1 چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست چون نان تو موری نخورد مائده چیست
2 چون منقطعان راه را نان ندهی پس ز آمدن فید بگو فائده چیست
1 خاقانی را شکسته دیدی به درست گفتی که ز چاره دست میباید شست
2 زان نقش که آبروی برباید جست ما دست به آبروی شستیم نخست