1 خاقانی اگرچه در سخن مردوش است در دست مخنثان عجب دستخوش است
2 خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است انگشت نمای نیست، انگشتکش است
1 خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
2 ملکی که به جمشید و فریدون نرسید گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
1 گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
2 هر مائدهای که دستساز فلک است یا بینمک است یا سراسر نمک است
1 آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
2 هرچند جگر به صبر میماند راست صبر از جگر سوخته چون شاید خواست
1 خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است
2 گر جمله کژی است در جهان راست کجاست ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست
1 ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت پای آبله در کوی بلا جوئیمت
2 از هر دهنی یکان یکان پرسیمت در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
1 کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
2 ناسوختن از تو طمع خامم بود تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
1 دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست پائی که ره وصل نوشتی پیوست
2 زان دست کنون در گل غم دارم پای زان پای کنون بر سر دل دارم دست
1 خاقانی از آن ریزش همت که توراست جستن ز فلک ریزهٔ روزی نه رواست
2 بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست کان ریزه کشی از در روزیده ماست
1 کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت نی درخور زهد سازد از دنیا رخت
2 از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت چه سود که نیستش به معشوقی بخت