خاقانی را بیقلم از خاقانی شروانی رباعی 300
1. خاقانی را بیقلم کاتب شاه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه
1. خاقانی را بیقلم کاتب شاه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه
1. یاران جهان را همه از که تا مه
دیدیم به تحقیق در این دیه از ده
1. دیدم به ره آن مه خود و عید سپاه
بر بسته نقاب و نو چنین باشد ماه
1. در تیرگی حال من روشن به
می دوست به هر حال و خرد دشمن به
1. ای از پری و ماه نکوتر صد ره
دیوانهٔ تو پری و گمراه تو مه
1. دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه
سیارهٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
1. گفتم پس از آن روز وصال ای دلخواه
شبهای فراقت چه دراز آمد آه
1. تا زلف تو بر بست به رخ پیرایه
بر عارض تو فکند مشکین سایه
1. ای گشته دلم در غم تو صد پاره
عیش و طرب از نزد رهی آواره
1. ای با تو مرا دوستی سی روزه
از خدمت تو وصل کنم دریوزه
1. تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
1. خاقانی اگر به آرزو داری رای
نه دین به نوا داری و نه عقل به جای