صبح حمایل فلکت آهیخت از خاقانی شروانی قصیده 117
1. صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
1. صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
1. سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
1. اینک مواقف عرفات است بنگرش
طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش
1. من صید آنکه کعبهٔ جانهاست منظرش
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
1. رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
1. آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
1. عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
1. صبح هزار عید وجود است جوهرش
خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش
1. در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
1. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
1. ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
1. تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک